“با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من می خواستم که گم بشوم در حسار تو احساس می کنم که جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو”
In this Persian quote by the poet Mohammad Ali Bahmani, the speaker reflects on the deep emotional connection they feel towards someone, expressing their desire to always be by their side. The imagery used throughout the quote, such as comparing themselves to a burnt shooting star and a vacant cocoon, conveys a sense of emptiness and longing in the absence of the loved one. The speaker fears losing touch with this person and worries about misjudging their intentions. This quote captures the vulnerability and yearning of unrequited love, highlighting the speaker's emotional turmoil and insecurity.
In this poignant verse by Mohammad Ali Bahmani, the theme of love and longing is beautifully depicted through vivid imagery and heartfelt emotions. The poet expresses a deep yearning for his beloved, likening himself to a lonely traveler awaiting the return of his muse. Despite the melancholy tone, there is a sense of resilience and dedication in the face of separation. The timeless appeal of Persian poetry continues to resonate with contemporary audiences, offering a glimpse into the enduring power of human emotions.
In this heartfelt poem by Mohammad Ali Bahmani, the poet describes the feeling of emptiness and longing when separated from a loved one. The beautiful imagery and poignant words convey the depth of emotions experienced in the absence of the beloved.
In this poignant poem by Mohammad Ali Bahmani, the themes of love, loss, and longing are beautifully portrayed. Reflect on the following questions to deepen your understanding of the emotions and sentiments expressed in the verses:
“افتادن، هیچ شکوهی ندارد. آنگاه که جانی از زیر ضربه ها بدربردی، تازه هراس آغاز می شود. جویده شده ای. جای جای زخم بیم در تو بافته می شود. احساس اینکه نتوانی برخیزی! احساس دهشتناک. اگر نتوانی برخیزی؟! بیم فردا. این تو را می کُشد. با این همه برمی خیزی. نیمه خیز می شوی و برمی خیزی. اما همان دم که در برخاستنی ترس این داری که نتوانی بایستی. به دشواری می ایستی، اما براه افتادن دشواری تازه ایست. یک گام و دو گام. پاها، پاهای تو نیستند. می لرزند. ناچار و نومید قدم برمی داری. در تو ستونی فرو ریخته است.”
“یادم است روزی حوالی دیپلم با هم رفتیم به یک مهمانی. دخترها و پسرها می رقصیدند. تو پیشنهاد رقص دادی و من گفتم بلد نیستم. تو گفتی من هم بلد نیستم. من شانه هایم را بالا انداختم. تو کفشهایت را در آوردی و با صدای تپش قلبت رقصیدی. آرام آرام همه از دورت کنار رفتند. فکر می کردی چشم همکلاسی ها را چهار تا کرده ای از بس که خوب می رقصی. اصلا هم به من نگاه نمی کردی که داشتم از خجالت آب می شدم. اواسط مجلس، صاحبخانه ناگهان از پشت پیانو بلند شد و تنهایی برات کف زد. مادرانه در آغوشت کشید. گفت دخترم فیزیک بدن تو متناسب پیچ و خم های آهنگ نیست، مطمئن باش رقصندگان واقعی با هر آهنگی می رقصند. همین که دید نمی فهمی منظورش چیست، دست نوازش به سرت کشید. گفت تو ذاتا از رقص بیزاری. چون پدر و مادرت را می شناسم، توصیه می کنم به این جور مجلسها نروی و اگر ناچار شدی، تصویر نابی انتخاب کن برای کشیدن یا مثل برادرت دوربینی ببر برای عکس گرفتن..تو بی خداحافظی رفتی و دیگر هیچ وقت در مهمانی ها نرقصیدی. یکباره حسی پیدا کردی از سرگردانی و تنهایی. منتظر بودی کسی بیاید و بپرسد چه کاره ای، از کجا آمده ای. پدر و مادرت کیست.. سالها از من دوری کردی. چون فکر می کردی باعث تحقیر من و خودت شده ای.”
“تو همانی که دلم لک زده لبخندش رااو که هرگز نتوان یافت همانندش رامنم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کردغزل و عاطفه و روح هنرمندش رااز رقیبان کمین کرده عقب میماندهر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را!مثل آن خواب بعید است ببیند دیگرهر که تعریف کند خواب خوشایندش را…مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسدمادرم تاب ندارد غم فرزندش راعشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به توبه تو اصرار نکرده است فرآیندش راقلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشتمشکل از توست اگر پس زده پیوندش راحفظ کن این غزلم را که به زودی شایدبفرستند رفیقان به تو این بندش را :«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمرلای موهای تو گم کرد خداوندش را”
“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”
“آه ای زندگی منم که هنوزبا همه پوچی از تو لبریزمنه به فکرم که رشته پاره کنمنه بر آنم که از تو بگریزمهمه ذرات جسم خاکی مناز تو، ای شعر گرم، در سوزندآسمانهای صاف را مانندکه لبالب ز بادهء روزندبا هزاران جوانه می خواندبوتهء نسترن سرود تراهر نسیمی که می وزد در باغمی رساند به او درود ترامن ترا در تو جستجو کردمنه در آن خوابهای رویاییدر دو دست تو سخت کاویدمپر شدم، پر شدم، ز زیبائیپر شدم از ترانه های سیاهپر شدم از ترانه های سپیداز هزاران شراره های نیازاز هزاران جرقه های امیدحیف از آن روزها که من با خشمبه تو چون دشمنی نظر کردمپوچ پنداشتم فریب تراز تو ماندم، ترا هدر کردمغافل از آن که تو بجائی و منهمچو آبی روان که در گذرمگمشده در غبار شوم زوالره تاریک مرگ می سپرمآه، ای زندگی من آینه اماز تو چشمم پر از نگاه شودورنه گر مرگ بنگرد در منروی آئینه ام سیاه شودعاشقم، عاشق ستارهء صبحعاشق ابرهای سرگردانعاشق روزهای بارانیعاشق هر چه نام تست بر آنمی مکم با وجود تشنهء خویشخون سوزان لحظه های تراآنچنان از تو کام می گیرمتا بخشم آورم خدای ترا”
“اگر هم دنیا به سر آید، ای حافظ آسمانی آرزو دارم که تنها با تو و در کنار تو باشم و همچون برادری هم در شادی و هم در غمت شرکت جویم؛ همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم؛ زیرا این افتخار زندگی من و مایه ی حیات من است.ای طبع سخنگوی من، اکنون که از حافظ ملکوتی الهام گرفته ای، به نیروی خود نغمه سرایی کن و آهنگی ناگفته پیش آر، زیرا امروز پیرتر و جوان تر از همیشه ای”