“گر بدین سان زیست باید پست من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزمبر بلند کاج خشک کوچه بن بست گر بدین سان زیست باید پاکمن چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوهیادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!”

احمد شاملو

Explore This Quote Further

Quote by احمد شاملو: “گر بدین سان زیست باید پست من چه بی شرمم اگر فانو… - Image 1

Similar quotes

“من با خود بیگانه بودم و شعر من فریاد غربتم بودمن سنگ و سیم بودم و راه کوره های تفکیک رانمی دا نستماما آنها وصله ی خشم یکدیگر بودنددر تاریکی دست یکدیگر را فشرده بودندزیرا که بی کسی، آنان رابه انبوهی خانواده ی بی کسان افزوده بود....آنان مرگ را به ابدیت زیست گره می زدند....و امشب که باد ها ماسیده اندگذر کوچه های بلند حصار تنهایی من پر کینه می تپدکوبنده نابهنگام درهای قلب من کیست؟”


“در تمام ِ شب چراغی نیست.در تمام ِ شهرنیست یک فریاد.ای خداوندان ِ خوف‌انگیز ِ شب ‌پیمان ِ ظلمت‌دوست!تا نه من فانوس ِ شیطان را بیاویزمدر رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ پنهانيی ِ این فردوس ِ ظلم‌آئین،تا نه این شب‌های ِ بی‌پایان ِ جاویدان ِ افسون ‌پایه‌تان را منبه فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانی‌تر کنم نفرین، ظلمت‌آباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روی ِ منبازنگشائید!در تمام ِ شب چراغی نیستدر تمام ِ روزنیست یک فریاد.چون شبان ِ بی‌ستاره قلب ِ من تنهاست.تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست.راه ِ من پیداست.پای ِ من خسته‌ست.پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرود ِ کهنه‌ی ِ فتحی قدیمی را.با تن ِ بشکسته‌اش،تنهازخم ِ پُردردی به جا مانده‌ست از شمشیر و، دردی جان‌گزای از خشماشک، می‌جوشاندش در چشم ِ خونین داستان ِ دردخشم ِ خونین، اشک می‌خشکاندش در چشم.در شب ِ بی‌صبح ِ خود تنهاست.از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سوی ِ آن خوفی نهاده دامدردناک و خشم‌ناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود می‌زند فریاد در تمام ِ شب چراغی نیستدر تمام ِ دشتنیست یک فریاد...ای خداوندان ِ ظلمت‌شاد!از بهشت ِ گند ِتان، ما راجاودانه بی‌نصیبی باد!باد تا فانوس ِ شیطان را برآویزمدر رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ این فردوس ِ ظلم‌آئین!باد تا شب‌های ِ افسون‌مایه‌تان را منبه فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانی‌تر کنم نفرین”


“نه باوری، نه وطنی جخ امروزاز مادر نزاده­امنهعمر جهان بر من گذشته است.نزدیک­ترین خاطره­ام خاطره­ی قرن­هاست.بارها به خون­مان کشیدندبه یاد آر،و تنها دست­آوردِ کشتارنان­پاره­ی بی­قاتقِ سفره­ی بی برکت ما بود.اعراب فریب­ام دادندبرج موریانه را به دستان پر پینه­ی خویش بر ایشان در گشودم،مرا و همه­گان را بر نطع سیاه نشاندند وگردن زدند.نماز گزاردم و قتل­عام شدمکه رافضی­ام دانستند.نماز گزاردم و قتل­عام شدمکه قِرمَطی­ام دانستند.آن­گاه قرار نهادند که ما و برادران­مان یک­دیگر را بکشیم واینکوتاه­ترین طریق وصول به بهشت بود !به یاد آرکه تنها دست­آوردِ کشتارجُل­پاره­ی بی­قدرِ عورت ما بود.خوش­بینی برادرت ترکان را آواز دادتو را و مرا گردن زدند.سفاهتِ من چنگیزیان را آواز دادتو را و همه­گان را گردن زدند.یوغِ ورزا، بر گردن­مان نهادندگاو­آهن بر ما بستندبر گُرده­مان نشستندو گورستانی چندان بی مرز شیار کردندکه باز­ماندگان راهنوز از چشمخونابه روان است.کوچ غریب را به یاد آراز غربتی به غربت دیگر،تا جست­و­جوی ایمانتنها فضیلت ما باشد.به یاد آر:تاریخ ما بی­قراری بودنه باورینه وطنی.نه،جخ امروزاز مادرنزاده­ام.”


“بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان در فاصله‌ی گناه و دوزخخورشید همچون دشنامی برمی‌آیدو روز شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست.آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگویدرخت، جهلِ معصیت‌بارِ نیاکان استو نسیم وسوسه‌یی‌ست نابکار.مهتاب پاییزی کفری‌ست که جهان را می‌آلاید. چیزی بگوی پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگویهر دریچه‌ی نغز بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشاید.عشق رطوبتِ چندش‌انگیزِ پلشتی‌ستو آسمان سرپناهیتا به خاک بنشینی و بر سرنوشتِ خویش گریه ساز کنی.آه پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی، هر چه باشدچشمه‌ها از تابوت می‌جوشند و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهان‌اند.عصمت به آینه مفروشکه فاجران نیازمندتران‌اند. خامُش منشین خدا را پیش از آن که در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگوی!به تاریخ ۲۳ امردادِ ۱۳۵۹”


“دیگر تنها نیستمبر شانه ي ِ من کبوتري ست که از دهان ِ تو آب ميخوردبر شانه ي ِ من کبوتري ست که گلوي ِ مرا تازه ميکند.بر شانه ي ِ من کبوتري ست باوقار و خوبکه با من از روشني سخن ميگويدو از انسان ــ که رب النوع ِ همه ي ِ خداهاست.من با انسان در ابديتي پُرستاره گام ميزنم.□در ظلمت حقيقتي جنبشي کرددر کوچه مردي بر خاک افتاددر خانه زني گريستدر گاهواره کودکي لبخندي زد.آدم ها هم تلاش ِ حقيقت اندآدم ها همزاد ِ ابديت اندمن با ابديت بيگانه نيستم.□زنده گي از زير ِ سنگچين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود ميخوانددر چشم ِ عروسکهاي ِ مسخ، شبچراغ ِ گرايشي تابنده استشهر ِ من رقص ِ کوچه هاي اش را بازمي يابد.هيچ کجا هيچ زمان فرياد ِ زنده گي بي جواب نمانده است.به صداهاي ِ دور گوش ميدهم از دور به صداي ِ من گوش مي دهندمن زنده امفرياد ِ من بي جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.□مرغ ِ صداطلائي ي ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ي ِ توستنازنين! جامه ي ِ خوب ات را بپوشعشق، ما را دوست مي داردمن با تو روياي ام را در بيداري دنبال مي گيرممن شعر را از حقيقت ِ پيشاني ي ِ تو در مي يابمبا من از روشني حرف ميزني و از انسان که خويشاوند ِ همه ي ِخداهاستبا تو من ديگر در سحر ِ روياهاي ام تنها نيستم.”


“مرا تو بی سببی نيستی. به راستیصلت کدام قصيده ای ای غزل؟ ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب از دريچه ی تاريک؟کلام از نگاه تو شکل می بندد.خوشا نظر بازيا که تو آغازمی کنی!”