“حرف را باید زد ! درد را باید گفت ! سخن از مهر من و جور تو نیست . سخن از متلاشی شدن دوستی است ، و عبث بودن پندار سرور آور مهر”
“در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز که چه ؟حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟و جدايي با درد ؟و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟سينه ام اينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند ”
“وقتی که بامدادن،مهر سپهر جلوه گری را آغاز می کندوقتی که مهر،پلک گرانبارخواب را،با ناز و با کرشمه زهم باز می کندآنگاه ستاره ی سحری،در سپیده دم خاموش می شودآری من آن ستاره ام که فراموش گشته امو بی طلوع گرم تو در زندگانیمخاموش گشته ام”
“ای تو دور از من و از من بیزاربار دیگر به من ارزانی دارشعر ناب دیدار”
“در میان من و تو فاصله هاستگاه می اندیشم،می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری”
“دوباره جان و دلم از تو شادمان گردددر آن زمان که شوی باز مهربان با من”
“چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟...خانه اش ویران باد”