“من خوب می دانمچگونه بایدبه یک تنگ بلوربه یک شاخه ی نسترننزدیک شدسکوت کرد.در یک آینه، نهدر یک صبح تو به منیا با من حرف خواهی زد.”
“خاندان من از البسهی سیاه وحشت داشتندبر طناب رخت ما همیشه البسهی سفیدآویخته بوداما تو را هنگامی که با لباس سياه به خانهی ما آمدی پذیرفتندمادرم حتی به تو گیلاسهای سرخ تعارف کردگفته بودی: بگذار کبوتران بخرامندگیلاسهای سرخ پیر شونداسبان سیاه در آفتاب پاییزیسفید شوندکه خاندان من تو را بپذیرندکبوتران سفید به خانهی ما آمدندگیلاسهای سفید، پیر شدندسفید شدنداسبان سیاه سفید شدندخاندان من یکی پس از دیگری مردنددر آستانهی درچمدانهای فرسوده را که انبوه از لباسهای سیاه بودبه من سپردی وگفتی: من مسافرم”
“باور نکن تنهاییت رامن در تو پنهانم تو در منازمن به من نزدیکتر توازتو به تو نزدیکتر من باور نکن تنهاییت راتا یک دلو یک درد داریتا در عبور از کوچه ی عشقبر دوش هم سر می گذاری دل تاب تنهایی نداردباور نکن تنهاییت راهرجای ای دنیا که باشیمن با توئم تنهای تنها من با توئم هر جا که هستیحتی اگر با هم نباشیمحتی اگر یک لحظه یک روزبا هم در این عالم نباشیم حتی اگر یک لحظه یک روزبا هم در این عالم نباشیم این خانه را بگذار و بگذربا من بیا تا کعبه ی دلباور نکن تنهاییت رامن با توئم منزل به منزل”
“چرا مرابا ظرفهاي شكسته مقايسه ميكنيمن كه هنوز ميتوانم تو را صدا كنممن كه هنوز برگ زرد را نشانهي پاييز ميدانمتنها گاهي از نااميديبا افسوس آهي ميكشمسپس پنجره را در سرما ميبندمهنوز تفاوت ميوههاي تابستاني و زمستاني راميدانمهمانطور كه ميان اتاق ايستاده بودمسال تحويل شددو سه پرنده به سرعت پر زدندسپس در افق گم شدندسپس پيري من و تو آغاز شدماهيان قرمز سفرهي هفت سينبا دهان بازبا تعجب ابدي ما را نگاه ميكردندبر جامههاي نو روح افسردهي مادوخته شده بودتو را سه بار خواندمنميشنيديپنجره را گشوديگفتم: هياهو نيست، شهر خلوت استما تنها در اين شهر هستيمتا غروب فردا فقط يكديگر رانگاه كرديم و گريستيمگفته بودي: شايد معجزهاي رخ دهدتا ما اين خانه را ترك گوييم”
“آن كس ميتواند از عشق سخن بگويدكه قوس و قزح رايكبار هم شدهمعني كرده باشداكنون كسي را در روشنايي پس از باراناز دار فرود ميآرندهزار پله به دريا ماندهستكه من از عمر خود چنين ميگويمفقط ميخواستيم ميان گندمزارها بدويمحرف بزنيم و عاشق باشيماما گمشدن دلهامان را حدس زدند و اكنوندر انتهاي كوچهي انبوه از لاله عباسيكسي را از دار فرود ميآرندنه باغی معلق، نه بویی از پونه، و نه نقشی بر گلیمشهر در مذهب خود فرومیرودو ستون مساجددر گرد و خاک و مه صبحگاهی میلرزداو خفته است و در ستون فقراتشخط سرخی به سوی افق سر باز میکندگل لاله سرد میشود و یخ میزنددخیل ها فرومیریزندو لاله ی خستهعبور سیاره ها را در ریشه های خود تکرار میکند”
“با مشاهده یک در بی درنگ لزوم دیوارها احساس می شود. آیا با مشاهده یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک در را احساس می کنیم؟”
“وقتی یک کشیش با یک پزشک مشورت میکند تناقض بوجود می آید”