“وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود”
“هیچ ساعتی دقیق نیست و هیچ چیز مال ِ خودِ آدم نیست ، مگر همان چیزهایی که خیال می کند دل بستگی هایی به آن دارد ، بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند”
“همیشه یک نفر هست که روز آدم را خراب کند . البته اگر به قصد نابودی کل زندگی ات نیامده باشد”
“می خواستم بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیافتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزه ای در کار نبود، و حالا آیا می توانستم؟ آیا کسی باور می کند؟ همهء درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشدهء دست درندگان بی اخلاق؟”
“پفیوز کسی است که فکر می کند خیلی باهوش است، هیچ وقت نمی تواند جلوی دهانش را بگیرد. مهم نیست بقیه چی می گویند، او باید مخالفتش را بکند. یک آدم پفیوز تمام سعی اش را می کند که تو همیشه خیال کنی گند زده ای. مهم نیست تو از چی حرف میزنی، او بهتر از تو می داند”
“اهریمن:میدونم که خودت هم از عشق بویی نبرده ای. اما متاسفانه عشق را نمیشه به کسی درس داد و گفت چیه، باید تو دل خود آدم باشه. گمونم عشق اونه که بتونی یک نفر دیگر را از خودت بیشتر دوست داشته باشی. آیا تا حالا شده که دیگری را از خودت بیشتر دوست داشته باشی؟”
“خبرهای سوخته!چقدر میترسم!از اين که بايدتو را به سوی گذشت زمانبدرقه کنممیترسم..._خبرها همه تكراری عكسها همه...تیترها...یك نفر را بارها اعدام كرده اندو باز او راپای جوخهی دار میبرندمااعلامیه مینويسیمو هر چه امضادستمان به جایی امضاها همه......دستهای تو اماهرگز تکرار نمیشودبانوی من! چشمهات را ببندو دستهام را بگيرشايد از لای کتاببيرون آمدمشايدباز خنديدم در آغوش تو._معذرت میخواهمکه عاشقت نبودمروزها و ماهها و سالهامعذرت میخواهم.میبوسمت، و میبوسمتيک بار قبل از اينکه به خواب روممیبوسمتيکبار وقتی به خواب رفتم._سقوط، سقوط، سقوطدر لابلای خبرهامدام هواپيما سقوط میکندنان سقوط میکندخدا سقوط میکندسقف سقوط آنهمه آدم......تنها منم که در خواب تلخ تو زنده میشوم.اگر قرار باشدهزار بار زندگی کنمهر هزار بار منمال تو_توفان بودروزنامه در باد میسوختو من خبرهای سوخته رادر ميان شعلهها برای تو میخواندممیدانمتاريخ سرزمينم را میدانیعشق من!از خودم بگويم؟اول دستهات را جوهری کنبعد بيا سراغ تنمبعد هم ببيندستهات را به کجای تنم کشيدهای._تب و لرز تمام نمیشودکنار پنجرهی برفی مینشينمو اين بستنی رامزه مزه میکنميک نگاه به تويک قاشق بستنی...آب میشود.حتا موهام میخندندوقتی با تو حرف میزنمآقای من!حتا وقتی بگويم "نمیدانم"عشق توست که قورت میدهم._تو باران تنم کنو مرا زير پر چشمهات بگيرقطره قطرهتو را گريه میکنم.میخواهی بروملباسهای خدا را برات بدزدم؟”