“\نه دین حق و نه دین زردشت مرا\بر حرف بسی نهند انگشت مرا\کس نیست درین واقعه هم پشت مرا\قصّه چه کنم غصّهٔ تو کشت مرا”
“،با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم،وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم،از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید،یک لحظه به هیچ کس نمیپردازیم”
“شنودم حال بوالفش چغانی که گفتندش چرا خر می نرانی که چون خورشید روشن روی درگشت بتاریکی فرو مانی درین دشت تو هم ای برده اندر دشت خوابت نراندی خر فرو شد آفتابت”
“گر مرد رهی میان خون باید رفتوز پای فتاده سرنگون باید رفتتو پای به راه در نه و هیچ مپرسخود راه بگویدت که چون باید رفت”
“آن را که درین دایره جانی عجب است در نقطهٔ فقر بینشانی عجب است هستی تو ظلمت آشیانی عجب است وآنجا که تو نیستی جهانی عجب است”
“بی ره رفتن، رموز میاندیشی برفیست که در تموز میاندیشی مردان جهان هزار عالم رفتند تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی”
“هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت درگوشه نشست ومنصبِ شاهی داشت چون نیست ز نفسِ تو کسی دشمن تر پس از که امیدِ دوستی خواهی داشت”