“ می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند ستایش کردم ، گفتند خرافات است عاشق شدم ، گفتند دروغ است گریستم ، گفتند بهانه است خندیدم ، گفتند دیوانه است دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم”
“قلم توتم من است، توتم ماست، به قلم سوگند، به خون سياهي که از حلقومش ميچکد سوگند، به رشحه خوني که از زبانش ميتراود سوگند، به ضجههاي دردي که از سينه اش برميآيد سوگند... که توتم مقدسم را نميفروشم، نميکشم، گوشت و خونش را نميخورم، به دست زورش تسليم نميکنم، به کيسه زرش نميبخشم، به سرانگشت تزويرش نميسپارم، دستم را قلم ميکنم و قلمم را از دست نميگذارم، چشمهايم را کور ميکنم، گوشهايم را کر ميکنم، پاهايم را ميشکنم، انگشتانم را بند بند ميبرم، سينهام را ميشکافم، قلبم را ميکشم، حتي زبانم را ميبرم و لبم را ميدوزم...اما قلمم را به بيگانه نميفروشم . قلم توتم من است،امانت روح القدس من است، وديعه مريم پاک من است، صليب مقدس من است، در وفاي او، اسير قيصر نميشوم، زرخريد يهود نميشوم، تسليم فريسيان نميشوم. بگذار بر قامت بلند و راستين و استوار قلمم به صليبم کشند، به چهارميخم کوبند، تا او که استوانه ي حياتم بوده است، صليب مرگم شود، شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد، تا خدا ببيند که به نامجويي، بر قلم بالا نرفتهام، تا خلق بداند که به کامجويي بر سفره گوشت حرام توتمم ننشتهام. تا زور بداند، زر بداند و تزوير بداند کهامانت خدا را، فرعونيان نميتوانند از من گرفت، وديعه عشق را قارونيان نميتوانند از من خريد و يادگار رسالت را بلعميان نميتوانند از من ربود... قلم زبان خداست، قلمامانت آدم است، قلم وديعه عشق است، هرکسي توتميدارد. و قلم توتم من است”
“خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است .”
“خدایا برایم سرنوشتی خیر بنویس ، تقدیری مبارک ، تا زود نخواهم آنچه را تو دیر می خواهی”
“خداوندا، کفر نمی گویم، پریشانم. چه میخواهی تو از جانم. مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است. چه رنجی می کشد آنکس که انسان است واز احساس سرشار است ”
“ممنونم استاد که مرا دوباره توی راه -انداختید و بهم نشان دادید که قادرم را بروم.-حق با تو است یون. هدف ته را نیست، بلکه هدف خود رهروی است.- درست است. قصد من برنده شدن نیست، قصدم زندگی کردن است.- خوب فهمیدی. زندگی نه بازی است و نه مسابقه، و گرنه برندگانی وجود می داشتند.”
“نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگي ام را يکي از اجدادم! ديگر بس است! راهم را خودم انتخاب خواهم کرد.”