“در خودبه جست وجویی پیگیرهمت نهاده امدر خود به کاوشمدر خود... ستمگرانهمن چاه میکنممن نقب میزنممن حفر میکنم”
“در تمام ِ شب چراغی نیست.در تمام ِ شهرنیست یک فریاد.ای خداوندان ِ خوفانگیز ِ شب پیمان ِ ظلمتدوست!تا نه من فانوس ِ شیطان را بیاویزمدر رواق ِ هر شکنجهگاه ِ پنهانيی ِ این فردوس ِ ظلمآئین،تا نه این شبهای ِ بیپایان ِ جاویدان ِ افسون پایهتان را منبه فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانیتر کنم نفرین، ظلمتآباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روی ِ منبازنگشائید!در تمام ِ شب چراغی نیستدر تمام ِ روزنیست یک فریاد.چون شبان ِ بیستاره قلب ِ من تنهاست.تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانام در دهان بستهست.راه ِ من پیداست.پای ِ من خستهست.پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرود ِ کهنهی ِ فتحی قدیمی را.با تن ِ بشکستهاش،تنهازخم ِ پُردردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشماشک، میجوشاندش در چشم ِ خونین داستان ِ دردخشم ِ خونین، اشک میخشکاندش در چشم.در شب ِ بیصبح ِ خود تنهاست.از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سوی ِ آن خوفی نهاده دامدردناک و خشمناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود میزند فریاد در تمام ِ شب چراغی نیستدر تمام ِ دشتنیست یک فریاد...ای خداوندان ِ ظلمتشاد!از بهشت ِ گند ِتان، ما راجاودانه بینصیبی باد!باد تا فانوس ِ شیطان را برآویزمدر رواق ِ هر شکنجهگاه ِ این فردوس ِ ظلمآئین!باد تا شبهای ِ افسونمایهتان را منبه فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانیتر کنم نفرین”
“و من همه ی جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه میکنم!”
“گر بدین سان زیست باید پست من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزمبر بلند کاج خشک کوچه بن بست گر بدین سان زیست باید پاکمن چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوهیادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!”
“با مشاهده یک در بی درنگ لزوم دیوارها احساس می شود. آیا با مشاهده یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک در را احساس می کنیم؟”
“مرگ را ديدهام من. در ديدار غمناك،من مرگ را به دست سودهام. من مرگ را زيستهامبا آوازي غمناك غمناكو به عمري سخت دراز و سخت فرساينده”
“بیتوتهی کوتاهیست جهان در فاصلهی گناه و دوزخخورشید همچون دشنامی برمیآیدو روز شرمساری جبرانناپذیریست.آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگویدرخت، جهلِ معصیتبارِ نیاکان استو نسیم وسوسهییست نابکار.مهتاب پاییزی کفریست که جهان را میآلاید. چیزی بگوی پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگویهر دریچهی نغز بر چشماندازِ عقوبتی میگشاید.عشق رطوبتِ چندشانگیزِ پلشتیستو آسمان سرپناهیتا به خاک بنشینی و بر سرنوشتِ خویش گریه ساز کنی.آه پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی، هر چه باشدچشمهها از تابوت میجوشند و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهاناند.عصمت به آینه مفروشکه فاجران نیازمندتراناند. خامُش منشین خدا را پیش از آن که در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگوی!به تاریخ ۲۳ امردادِ ۱۳۵۹”