“اگه می خوای با من ازدواج کنی، این چیزهارو باید انجام بدی:باید یاد بگیری چطوری سوپ مرغ عالی درست کنیباید جورابهایم را وصله کنیباید نازم رو بکشیباید خوب یاد بگیری چطور پشتم را بخارونیباید کفش هایم را برق بیاندازیوقتی من استراحت می کنم حیاط رو جارو کنیوقتی برف و تگرگ میاد جلو در رو پارو کنیوقتی حرف می زنم ساکت باشیوقتی.... هی ... کجا داری میری؟!”
“من رجینالد کلارکم، از تاریکی میترسمبرای همین میخوام همیشه چراغ روشن باشه،عروسکم بغلم باشه،پتوم تا خرخره روم کشیده باشه،و در حال مکیدن یا گاز زدن انگشتم باشم.سهتا قصه میخوام تا بخوابم،دوبار دسشویی رفتن،دوتا دعای قبل از خواب،و پنج بار بغل مامان رفتن.من رجینالد کلارکم، از تاریکی میترسمپس لطفا صفحه رو نبندید.”
“بهم بگو باهوشم. مهربونم ,با استعدادم...بهم بگو بانمکم, با احساسم,عاقل خوش تیپم...بهم بگو یه آدم کامل ام اما...راستش ام بهم بگو!”
“از وقتي که عاشق شدم فرصت بيشتري پيدا کردم براي اين که پرواز کنمفرصت بيشتري براي اين که پرواز کنم و بعد زمين بخورمو اين عالي استهر کسي شانس پرواز کردن و به زمين خوردن را نداردتو اين شانس رو به من بخشيديمتشکرم”
“بيست و پنج دقيقه مهلت براي اينکه دوستت بدارم بيست و پنج دقيقه مهلت براي اينکه دوستم بداريبيست و پنج دقيقه براي عشق زمان کوتاهي ست با اين همه من بيست و پنج دقيقه از عمرم را کنار مي گذارمتا به تو فکر کنمتو هم اگر فرصت داريبيست و پنج دقيقه فقط بيست و پنج دقيقه به من فکر کن....!بيا بيست و پنج دقيقه از عمرمان را براي همديگر پس انداز کنيم”
“جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکندبه لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنملستر هم با زرنگی آرزو کرددو تا آرزوی دیگر هم داشته باشدبعد با هر کدام از این سه آرزوسه آرزوی دیگر آرزو کردآرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلیبعد با هر کدام از این دوازده آرزوسه آرزوی دیگر خواستکه تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...به هر حال از هر آرزویش استفاده کردبرای خواستن یه آرزوی دیگرتا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزوبعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدنجست و خیز کردن و آواز خواندنو آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتربیشتر و بیشتردر حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردندعشق می ورزیدند و محبت میکردندلستر وسط آرزوهایش نشستآنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلاو نشست به شمردنشان تا ......پیر شدو بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بودو آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودندآرزوهایش را شمردندحتی یکی از آنها هم گم نشده بودهمشان نو بودند و برق میزدندبفرمائید چند تا برداریدبه یاد لستر هم باشیدکه در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش هاهمه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد”