“مرد سر قرار نیامد.زن هم همین طور.هر کدام از آن ها می خواست به دیگری ثابت کند که می تواند سر قرار نیاید، اما این ظاهر قضیه بود. آن ها همدیگر را می پاییدند از پشت درختان پارک.”
“آن ها در بک روز برفی از هم جدا شدند.یکی به سمت شمال رفتدیگری به سمت جنوببرف رد پای آن ها رو پوشاند طوری که انگار هرگز نبوده اند.”
“بدهکار هیچ کس نیستمجز همین ماهکه از پشت میله ها می گذردکه می توانستاز اینجا نگذرد وجایی دیگرمثلا در وسط دریایی خیال انگیزبچسبد به شیشه کابین یک تاجر پولداربدهکار هیچ کس نیستمجز همین ماهکه تو را به یادم می آورد.”
“ماندهامچگونه تو را فراموش كنماگر تو را فراموش كنمبايدسالهايي را نيز كه با تو بودهامفراموش كنمدريا را فراموش كنمو كافههاي غروب راباران رااسبها و جادهها رابايددنيا رازندگي راو خودم را نيز فراموش كنمتو با همه چيز درآميختهاي!”
“ماه از پنجره کوچیدبهار از درختگوزن از قصهو شعری که می گفتمدیگر ادامه نیافتهمه چیز تمام شدسوار قطار شدی و رفتیحالا بایددر شهری دور باشیدر قلب من چکار می کنی!؟”
“تو ماه رابيشتر از همه دوست ميداشتيو حالاماه هر شبتو را به ياد من ميآورد.ميخواهم فراموشت كنماما اين ماهبا هيچ دستمالياز پنجرهها پاك نميشود”
“زندگی در اعماق امن است اما زیبا نیست ماهی هایی که در اعماق زندگی میکنند صید نمیشوند اما طلوع آفتاب را هم نمیبینند کشتیها را نمیبینند حالا اسبی زیبا پا به دریامیگذارد او را نیز نخواهند دید بله، زندگی در اعماق غمانگیز است”
“تو نیستی اما من برایت چای می ریزم دیروز همنبودی که برایت بلیط سینما گرفتم دوست داری بخند دوست داری گریه کن و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش مبهوت من و دنیای کوچکم دیگر چه فرق می کند باشی یا نباشی من با تو زندگی می کنم”
“کنار دریـــاعاشق باشیعاشق تر می شویو اگر دیــوانهدیوانه تر... این خاصیت دریاستبه هـــمه چــــیز وسعتی از جنون می بخشد”
“تو ماه رابیشتر از همه دوست می داشتیو حالاماه هر شبتو را به یاد من می آوردمی خواهم فراموشت کنماما این ماهبا هیچ دستمالیاز پنجره ها پاک نمی شود”
“کاش کمی زودتر می آمدمبا یک بغل گل سرخ می آیمزخم های قلبم شکوفه کرده استاما افسوسکسی گل های مرا نخواهد دیدبهار آمدههمه جا پر از گل و شکوفه است”
“من یک مهاجرماز رویایی به رویاییگاه از قطب جنوب سر در میآورمگاه از دریای کارائیب.گاه سفیدمگاه، سیاهبا زردها چای میخورمبا سرخها چپق میکشممن در همه جا زندگی میکنمسرزمین منبه پای غازهای وحشی چسبیده است”
“این شهرشهر قصه های مادر بزرگ نیستکه زیبا و آرام باشدآسمانش راهرگز آبی ندیده اممن از اینجا خواهم رفتو فرقی هم نمی کندکه فانوسی داشته باشم یا نهکسی که می گریزداز گم شدن نمی ترسد”
“داشتم از این شهر می رفتمصدایم کردیجا ماندماز کشتی ای که رفت و غرق شدالبتهاین فقط می تواند یک قصه باشددر این شهر دود و آهندریا کجا بود که من بخواهم سوار کشتی شوم وتو صدایم کنیفقط می خواهم بگویمتو نجاتم دادیتا اسیرم کنی”
“عشق را بدون بزک میخواستیمدنیا را بدون تفنگروی دیوارهای سیاهگل سرخ نقاشی کردیمرهگذران به ما خندیدندبه ما خندیدند رهگذرانما فقط نگاه کردیمجادههادور شهر گره خورده بودنددر شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم: قطاری که ما را از این جا نبردقطار نیست”