“دانیال گفت : فرض دوم زنی در کار نیست . تلویزیون برنامه کودک پخش می کرد . " اگه زنی در کار نباشه ، عشقی هم در کار نیست . شکسپیر و حافظ و رومئو وژولیت و شیرین و فرهاد ول معطل اند . اگه روزی زن ها بخواند از این جا برند ، تقریبا همه ادبیات و سینما و هنر دنیا رو با خودشون باید ببرند . اما اگه قرار باشه مردا برند چی ؟ "اگه قرار باشه مردها از این دنیا گورشون رو گم کنند و برند بهت قول میدم که هر چی جنگ و کشتار و کثافت کاری های دیگه است رو با خودشون میبرند . دنیا عینهو گوشت خرگوش می مونه . نصف حلال نصف حرام . زن نصفه ی حلال دنیاست . هر چی کثافت کاری و گند کاری هست توی مردهاست . هرکی قبول نداره ورداره آمار رو بخونه . تاریخ رو بخونه . تلویزیون تماشا کنه .”
“سال ها پیش در یک کتاب وحشتناک خوانده بود فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی . یعنی هم ترکیب چند چیز است هم ذره ذره اتفاق می افتد . در کتاب نوشته شده بود معمولا چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه ای رخ دهد . نوشته شده بود از ایننظر فاجعه مثل خوشبختی است . در خوشبختی نیز چند چیز بایدهمزمان اتفاق بیفتد تا کسی خوشبخت شود . پول تنها کافی نیست . عشق تنها کافی نیست . شهرت تنها کافی نیست . اما اگر همه این ها با هم باشند شاید بشود گفت کسی خوشبخت شده است . از نظر نویسنده ، تنها تفاوت آن ها شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیزها خیلی ضعیفبه هم چسبیده اند . دیگر هیچ وقت از هم جدانمیشئند . چون وقتی اتفاق افتاد دیگر نمیتوان آن ها را به حالت اول برگرداند. نویسنده نوشته بود وقتی لیوانی شکست دیگر شکسته است . وقتی چیزی سوخت دیگر سوخته است . وقتی کسی روی سرسره رفت دیگر باید تا آخر شیب پایین برود . برگشتی در کار نیست . برای همین است که از نظر نویسنده کتاب ، هر خوشبختی همیشه در معرض فرو ریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند ؛ حتی شاید شدتشان بیشتر هم بشود یا همان طور ثابت بمانند اما به هر حال از بین نمی روند . به همین دلیل روز به روز به فاجعه ها اضافه می شود و از خوشبختی ها کم می شود . بعد نویسنده به عنوان نمونه ای شایع از تبدیل یک خوشبختیبه فاجعه ، با دقت شرح داده بود که چه طور عشق ها اول تبدیل می شوند به دوست داشتن های ساده ، بعد به بی تفاوتی و گاه به نفرت و در نتیجه خوشبختی موقتی مثل عشق تجزیه می شود به یک فاجعه ماندگار. توی کتاب نوشته شده بود فاجعه مثل این است که به کسی چند گلوله شلیک کنیم ؛ به طوری که گلوله آخر ، به عنوان تیر خلاص ،توی شقیقه اش شلیک شود .”
“می بویم گیسوانت راتا فرشته ها حسودی کنند.شانه می زنم موهایت راتا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا.شعر می گویم برای توتا کلمات کیف کنندمست شوندبمیرند”
“چه با شتاب آمدی! در زدی. گفتم: «برو!» اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی. گفتم: «بس است برو!» گفتم : « اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست.» اما نرفتی. نشستی و گریه کردی. آنقدر که گونههای من خیس شد. بعد در را گشودم و گفتم: «نگاه کن اینجا چهقدر شلوغ است؟» و تو خوب دیدی که آنجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خطکش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یأس و دلتنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس در هم ریخته بود و دل گیج ِ گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی: «اینجا رازی نیست.» گفتم: «راز؟» گفتی: «من رازم.» و آمدی تا وسط خطکشها. من دستهات را در دستهام میفشردم تا نگریزی اما فریاد میزدم: «برو! برو!» تو سِحر خواندی. من به التماس افتادم. تو چه سبک میخندیدی، من اما همهی وجودم به سختی میگریست. بعد چشمها از میان آن دو قاب سبز جادو کردند و گویی طوفانی غریب درگرفت. آنچنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود. و من میدیدم که حرفها و فلسفهها و کتابها و خط کشها و کاغذها و یأسها و تاریکیها و گناهان و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دلتنگی، مثل ذرات شن در شنزار، از سطح دل روبیده شدند و چون کاغذ پارههایی در آغوش طوفان گم. خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک. و تو در دل هبوط کردی. گفتم: «چیستی؟» گفتی: «راز.» گفتم: «این دل خالی است، تشنه ام.» گفتی: «دوستت دارم.» و من ناگهان لبریز شدم.”
“دلم تنگ می شود، گاهیبرای حرف های معمولیبرای حرف های سادهبرای «چه هوای خوبی!» / «دیشب چه خوردی؟»برای «راستی! ماندانا عروسی کرد.» / « شادی پسر زائید.» و چه قدر خسته ام از«چرا؟»از «چه گونه!»خسته ام از سؤال های سخت، پاسخ های پیچیدهاز کلمات سنگینفکرهای عمیقپیچ های تندنشانه های با معنا، بی معنادلم تنگ می شود، گاهیبراییک «دوستت دارم» سادهدو «فنجان قهوه ی داغ»سه «روز» تعطیلی در زمستانچهار «خنده ی » بلندوپنج «انگشت» دوست داشتنی.”
“فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می افتد. معمولا چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه ای رخ دهد. از این نظر فاجعه مثل خوشبختی است. در خوشبختی هم چند چیز باید همزمان اتفاق بیافتد تا کسی خوشبخت شود. پول تنها کافی نیست. عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست. اما اگر همه این ها با هم باشند شاید بشود گفت کسی خوشبخت شده است. تنها تفاوت آن ها شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند؛ چون وقتی چیزی اتفاق افتاد دیگر نمی توان آن را به حالت اول برگرداند.هر خوشبختی همیشه در معرض فروریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند؛ حتی شاید شدت شان هم بیشتر بشود یا همان طور ثابت باقی بمانند اما به هر حال از بین نمیروند. به همین دلیل روز به روز به فاجعه ها اضافه می شود و از خوشبختی ها کم میشود. فاجعه مثل این است که به کسی چند گلوله شلیک کنیم؛ به طوری که گلوله آخر _ به عنوان تیر خلاص _ توی شقیقه اش شلیک شود...”
“حالا من دور خواهم شد. تا آنجا که از افق مکالمه ی نیرومند او در کسی یا چیزی پناه بگیرم.من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیبایی های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز درنخواهند یافت. نه، هرگز در نخواهند یافت. حتی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب می دانم جز من، جز این من از نفس افتاده، هیچ روحی نمی تواند او را آنچنان که هست، آنچنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد، ادراک کند. و این، این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه، این سلاخی و کشتار کلمه، پرمعناترین و بزرگ ترین و غم بارترین و غریب ترین و تلخ ترین و عمیق ترین تراژدی روح انسانی است”
“باید قبل از مردن ناخن هایم را در خاک فرو برم تا وقتی مرا به زور روی زمین می کشند به یادگار شیار هایی بر زمین حفر کرده باشم باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم ....اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته با خبر خواهد شد؟اگر جای پای مرا دیگران نبینند من دیگر نیستم.. اما من نمی خواهم نباشم نمی خواهم آمده باشم و رفته با شم و هیچ غلطی نکرده باشم آدمی که مشهور نیست وجود ندارد یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران و کسی که فقط برای خودش وجود دارد تنهاست و من از تنهایی می ترسم....”
“اگر دریچه ی دانستن رو مسدود کنیم رستگار میشیم”
“امروز كشف مهمي كردم. اين كشف محصول سه ماه تفكر تامل و مراقبه است. من به طرز غريبي كه اين كلمات هرزه نمي توانند بگويند چه قدر از اين كشف هيجان زده ام. آنقدر كه دلم مي خواهد بروم بالاي ساختمان و فرياد بكشم. من امروز دريافتم كه سرانجام همه بي گمان همه و بدون هيچ استثنايي خواهيم مرد. من امروز اين واقعيت را اين يقين يگانه و يكتا را كه بي ترديد و تا صد سال ديگر هيچ اثري از ما نخواهد بود از عمق جان دريافتم. من از اين حقيقت از اين عدالت محض از اين تنها عدالت مطلق هستي كه هيچ عدالتي به وضوح و شفافيت و شكوه و قطعيت و معناداري آن نيست از اين كه تنها تا صد سال فقط تا صد سال ديگر حتي يك نفر از ما شش ميليارد آدمي كه حالا مثل كرم روي اين تل خاكي در هم مي لوليم وجود نخواهيم داشت به طرز به شدت شكرآوري خوش حالم...”
“حرف كه ميزني من از هراس طوفانزل ميزنم به ميزبه زيرسيگاري به خودكارتا باد مرا نبرد به آسمان.لبخند كه ميزنيمن ـ عين هالوها ـزل ميزنم به دستهاتبه ساعت مچي طلايياتبه آستين پيراهن ات تا فرو نروم در زمين. ديشب مادرم گفت تو از ديروز فرورفتهاي در كلمهاي انگار در عین در شيندرقافدر نقطهها.”