“گونههایت پیامبران گناهندگناه و لذت تاریکی”
“خدا كند انگورها برسندجهان مست شود تلوتلو بخورند خیابانها به شانهی هم بزنند رئیسجمهورها و گداها مرزها مست شوند و محمّد علی بعد از 17 سال مادرش را ببیند و آمنه بعد از 17 سال، كودكش را لمس كند .خدا كند انگورها برسند آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد هندوكش دخترانش را آزاد كند .برای لحظهای تفنگها یادشان برود دریدن را كاردها یادشان برود بریدن را قلمها آتش را آتشبس بنویسند .خدا كند كوهها به هم برسند دریا چنگ بزند به آسمان ماهش را بدزدد به میخانه شوند پلنگها با آهوها .خدا كند مستی به اشیاء سرایت كند پنجرهها دیوارها را بشكنند و تو همچنانكه یارت را تنگ میبوسی مرا نیز به یاد بیاوری .محبوب من محبوب دور افتادهی من با من بزن پیالهای دیگر به سلامتی باغهای معلق انگور”
“دستانت را گرفتندو دهانت را خرد كردند به همین سادگی تمام شدی از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم كلماتم را بشويم آنطور كه خون لبهايت را شستند و خون لبهايت بند نمي آمد تو را شهيد نمي خوانم تو كشته ي تاريكي هستي كشته ي تاريكي اين شعر نيست چشمان كوچك توست كه در تاريكي ترسيده است در تنهايي گريه كرده اعتراف كرده است نميخواهم از تو فرشتهاي بسازم با بالهاي نامرئي تو نيز بي وفا بودي بی پروا می خندیدی گاهي دروغ مي گفتي تو فرشته نبودي اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود با حوریان شیرین هماغوشی می کند با بزرگان محشور می شود تو بزرگ نبودي مال همين پائين شهر بودي اين شعر نيست خون دهان توست كه بند نمي آيد”
“با تو حرف مي زنمكه مقتول توام. تمام آن لحظه ها به تو خيره شدمنمي توانستي به چشمانم نگاه كني گفتي صورتم را بچرخانمتا تازيانه ات بي پروا بتازد"چقدر شرمگيني تو" هيچ كس نمي داندبه گردنم خيره شديو هوسي دور در دلت ريشه كردامّا آيه هاي روشني را از بر بودي" اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"" اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"و شيطان گريخته بودو باز من ماندم و تو"چقدر شبيه مني تو". " انگشتانت را مي شناسمما فرزند يك آدميم "اين آخرين جملهام بودپيش از آنكه انگشتانت با رگهاي گردنم بياميزد.مرا ببخشكاش مي توانستمناله زيباتري بكشم تا هر شب اينگونه نترسيكاش يك صبح از خواب برخيزيو يادت برود كه قاتل مني. آن باد پنهان شاخه هاآن پرنده ي ناشناس بر كلكينآن سايه آرام همراهتاين صداي موهوم در ذهنت منمدست خودم نيستحرفهای بسیاری دارم. ما هر دو مردگانيمتنها تو نفس مي كشي و من نميتوانماما وقتي دستهايت را در آب ميشويينفست بند مي آيدبا من حرف بزنكه مقتول توام.”
“لحظاتی هست استخوانهای اشیا می پوسدو فرسودگی از در و دیوار میباردلحظاتی هست نه آواز گنجشک فروردیننه صدای صمیمی از آن طرف سیمو نه نگاه مادر در قاب قانعت نمیکندزندگی قانعت نمیکندو تو به اندکی مرگ احتیاج داری”
“اي پرندهي شيرينبه من نخند نگاهت را مگيراكنون هماني هستم كه تو ميخواستي مفلوج دلتنگ بيرنگ.”
“امشب اما دانستم سايهاي را كه از او ميگريختم و تمام عمر به دنبالش بودم همين ماهي كوچكي است كه در سينهام خانه دارد.”
“میخواستی گلسرخی برایم بیاوریمیخواستی بخندمقاه قاهدلم گرفته بودو قصه کردرازهای نگفته راقهوه ترک نوشیدیمتلختر شدیمگریستیمهای های”
“نمیتوان به لبخندی قانع بودنمیشود موهایت را دیدو به باد حسودی نکردگونههایت را دیدو به گناه نیاندیشیدو نمیشود به تو رسیدکه پاهایت نوجوانندو دیوارهایت بلند...«من گرگ خیالبافی هستم»”
“لحظاتی هستاستخوان های اشیاء می پوسدو فرسودگی از در و دیوار می باردلحظاتی هستنه آواز گنجشک حملنه صدایی صمیمی از آن طرف سیمو نه نگاه مادر در قابقانعت نمی کندزندگی قانعت نمی کندو تو به اندکی مرگ احتیاج داریمن گرگ خیالبافی هستم”