“سرت را بالا بگیر که سیر همدیگر را نگاه کنیممعلوم که نمیشودشاید تا پاییز دیگر این خیاباندلش خواستکه بزرگتر شودگنجشکها روی برف راه میروند”
“بهار بودکه آستانه کفشهای تو را پوشیدحالا تو با ستارههایی که ریشه در خون من دارندبه خانه آمدهایمیخواهیبرف این همه سال رادر دلم آب کنیکه چه؟من به رویاهای بلورین عادت کردهام”