“آزادی که بپذیریآزادی که بگویی نهو اینزندان کوچکی نیست.آزادی که ساعتها دستهایت در هم قفل شوندچشمهایت بروند و بر نگردند، خیره! خیره بمانو ما اسم اعظم را به کار میبریم:اسکیزوفرنیک.آزادی که کتابها جمع شوند زیر دیرکی که تو را به آن بستهاندو یکیشانآتش را شروع کند.آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچهایبه هیچ زمانی برنگردیو از اتاقهای هتلصدای خنده به گوش برسد.”
“شاید زمین چیزی از من پرسیدهکه از خواب بیدار شدهام.یا قصهای در من زنده شدهکه جورابهایم را بلد نیستم بپوشمچهقدر ساده مینویسیم که زندهگی عجیب استو دستهایمان را پیدا نمیکنیم.تصویری که مرا میخواهد زنده نگه داردکوچک شده است، کوچک.ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی میگردد ــمادر، کلمهایست که در اتاقِ مجاور خوابیدهمن به همهچیز مشکوکمبه چراغی که روشن کردهامبه تابلوهای روی دیواربه کسی که هفتهی پیش در گورستان چال کردیمشاید به خوابهایِ بالاتری راه یافتهامبه دنیاهایی دیگرکه صدای شماها راچند روزِ دیگر میشنومو برایِ شنیدنِ جوابهایتانهمیشه کنارم خالی میمانَد.من به گوشدادنِ حرفهانشستن کنارِ همدیگربه تمامِ فاصلههای نزدیکشده مشکوکم.امروز ناتمامی را جشن میگیریمفردا، یک هفتهی دیگر خواهد گذشت.در میزنندکسی پُشتِ پنجره آمده استهمیشه فکر میکنم...کلمههایی که از ما بهجا خواهد ماندبیخوابی عجیبی خواهند کشیدبیخوابی عجیبی.کلیدهای گریهکردن رابرای قاتلانی که در راهندجا میگذارم”