(Shams Langeroody)
محمد شمس لنگرودی (زاده ۲۶ آبان ۱۳۲۹) شاعر معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران است. او فرزند آیت الله جعفر شمس لنگرودی است که مدت ۲۵ سال امامت جمعه لنگرود را بر عهده داشت. وی استاد دانشگاه بوده و تاریخ هنر درس میدهد.
“دیگر سکوتنشانه ی متانت و پختگی نیستفرصتمان همین دقیقه هاستکه مثل لعاب برنج فرو میریزد”
“چه اندوه باربزرگ می شویمکه بمیریم ...”
“روزبا کلمات روشن حرف میزندعصربا کلمات مبهمشبسخن نمی گویدحکم می کند”
“عمرحسرت جشنی است بیکرانکه هلهله اشاز پس دیوارها به گوش می رسد.”
“بر پلكان بيست سالگي ات ايستاده ايبي بيست پله در پايينبي هيچ آسمان در بالا –پله ييبي نرده وبي حفاظ ...”
“حکایت باران بی امان استاین گونه که من دوستت می دارمشوریده وار و پریشانبر خزه ها و خیزاب هابه بیراهه و راهها تاختنبی تاب، بی قراردریایی جستنو به سنگچین باغ بسته دری سر نهادنو تو را به یاد آوردنحکایت بارانی بی قرار استاین گونه که من دوستت می دارم”
“تمامی مردگان را که نمی شناسیمسایه سارانی رمیده از میان شاخه های خمیده می گذرندو تنهاصدای یکی آشناستآن که زمزمه هایش را از گلوی ما آواز می دهد.آنگاهچکمه های مان را می پوشیماز پی او می دویمو به خاطرات گذشته بدل می شویم.”
“اندیشه مکن که بهار است و تو نرگس و سوسن نیستیبه حسرت زنده رود زنده نمی شود رود،خاکت را زیر و رو کنریشه و آبی مباد که نمانده باشد،سقفی دارد زندگیکف نیستی ناپدید است،به رنگ و بوی تو خود شادمان می توان بود”
“خلاصه بهاری دیگربی حضور تواز راه می رسد،...و آن چه که زیبا نیست زندگی نیستروزگار است،”
“گل نیلوفر مردابه ی این جهانیمو به نیلوفر بودن خود شادمانیم،سقفی دارد شادکامیکف ناکامی ناپدید است”
“می خواستم جهان رابه قواره ی رویاهایم در آورمرویاهایم به قواره ی دنیا در آمد”
“اگر این نور برگرددو به خانه ام بیایداتاقم را پیدا می کنمو برای همیشه به خواب می روم”
“پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند كه مثل پرندگان راست راست مى چرخند در هوا سر ماه حقوق شان را مى گيرند پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند كه مرگ تو را نديدند كاش پر و بال شان در آتش آفتاب تير بسوزد ما با ذغال شان شعار خيابانى بنويسيم پس اين فرشتگان پيرشده جز جاسوسى ما به چه كارِ بدِ ديگرى مشغولند كه فرياد ما به گوش كسى نمى رسد”
“بر نمیگردند شعرهابه خانه نمیروندتا برگردیو دست تکان دهیروبانهای سفید را در کف شعرها ببین که چگونه در باران میلرزندروبانهای سفید، پیچیده بر گل سرخهای بیتاب را ببینبر نمیگردند شعرهاپراکنده نمیشوندبه انتظار تو در باران ایستادهاندو به لبخندی، به تکان دستی، دل خوشند”
“حتما سراسر شب صدامان ميكردياما عزيز دلمزندگانقادر نيستند كه صداي تو را بشنوند حتما سراسر شببر دريچه سنگينات كوفتيو ما فقط صداي ريزش باراني را ميشنيديمكه بر گل نامرئي ميباريدو بويي غريباز گلهايي ناشناخته در شب ميپيچيد با دست بسته نميشود كاري كردشب چسبنده دست و دهانمان را فرو ميبنددو آنچه كه ميبيني روياهاي ماستكه مثل مهاي برميخيزدبر سنگت فرو ميريزدبا دست بسته نميشود كاري كرد اما هيچكس را توان بستن روياهايمان نيستروياهايي كه نيمهشبان قدم به خيابان ميگذارنددر تلالوي پنهان خويش يكديگر را ميشناسنداز ديداري در سپيده فردا سخن ميگويند.”
“ساعتدوازده و بيست و پنج دقيقه ي نيمروزبيست و ششم آبان . آفريدگارابگذاردهان تو را ببوسمغبار ستاره ها را از پلك فرشتگانت بروبمكف خانه ات رابا دمب بريده ي شيطان جارو كنممتولد شدمدر مرز نازك نيستيسگ هاي شمااز دهان فرشتگان دورو نجاتم دادند . پروردگارانه درخت گيلاس ، نه شراب بهاز سر اشتباهي آتش را به نطفه هاي فرشته يي آميختيو مرا آفريدي . اما تو به من نفس بخشيدي عشق من !دهانم را تو گشوديو بال مرا كه نازك و پرپري بودتو به پولادي از حرير مبدل كردي . سپاسگزارم خداي منخنده را براي دهان اواو رابه خاطر منو مرابه نيت گم شدن آفريدي”
“برای دخترم ندا آقا سلطاندخترمسنت شان بودزنده به گورت کنندتو کشته شدیملتی زنده به گور می شود.ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارداو که پول مرگ تو را گرفتهشام حلال می خورد.تو فقط ایستاد ه بودیو خوشدلانه نگاه می کردیکه به خانه ات بر گردیاما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دیددخترمو خیل خیال های خوش آیندهبر در و دیوارش پرپر می زنند.تو مثل مرغ حلالی به دام افتادیمرغی حیرانکه مضطربانه چهره ی صیادش را جستجو می کندتو به دام افتادیهمچون خوشه ی انگوریکه لگدکوب شدو بدل به شراب حرام می شود.کیانند اینانپنهان بر پنجره ها، بام هاکیانند اینان در تاریکیکه با صدای پرنده ی خانگیپارس می کنند.کشتندت دخترمکشتندتتا یک تن کم شوداما تو چگونه این همه تکثیر می شوی.آه ندای عزیز منگل سرخی که بر گلوی تو روییده بودباز شدگسترده شدو نقشه ی ایران را در ترنم گلبرگ هایش فرو پوشانیدو اینانی که ندا داده اندبلبلانندمیلیون ها تن که گرد گلی نشستهو نام تو را می خوانند.یعنی ممکن است صداشان را که برای تو آواز می خوانند نشنوییعنی پنجره ات را بستند که صدای پیروزی خود را هم نشنویببین که چه آرام سر بر بالش می گذارداو که صید حلال می خورد”