“من خوب می دانمچگونه بایدبه یک تنگ بلوربه یک شاخه ی نسترننزدیک شدسکوت کرد.در یک آینه، نهدر یک صبح تو به منیا با من حرف خواهی زد.”
“کبریت زدمتوبرای این روشنایی محدودگریستی”
“آن كس ميتواند از عشق سخن بگويدكه قوس و قزح رايكبار هم شدهمعني كرده باشداكنون كسي را در روشنايي پس از باراناز دار فرود ميآرندهزار پله به دريا ماندهستكه من از عمر خود چنين ميگويمفقط ميخواستيم ميان گندمزارها بدويمحرف بزنيم و عاشق باشيماما گمشدن دلهامان را حدس زدند و اكنوندر انتهاي كوچهي انبوه از لاله عباسيكسي را از دار فرود ميآرندنه باغی معلق، نه بویی از پونه، و نه نقشی بر گلیمشهر در مذهب خود فرومیرودو ستون مساجددر گرد و خاک و مه صبحگاهی میلرزداو خفته است و در ستون فقراتشخط سرخی به سوی افق سر باز میکندگل لاله سرد میشود و یخ میزنددخیل ها فرومیریزندو لاله ی خستهعبور سیاره ها را در ریشه های خود تکرار میکند”
“از هر ليواني كه آب نوشيدمطعم لبان تـو و پاييـزيكه تـو در آن به جا ماندي به يادم بودفراموشي پس از فراموشيامّـاچرا طعم لبان تـو و پاييـزي كه تـو در آن گـم شدي در خانه مانده بودما سرانجام توانستيمپاييــز را از تقويم جدا كنيمامّـاطعم لبان تـو بر همهي ليوانها و بشقابهاحك شده بودليوانها و بشقابها را از خانه بيرون بردمكنار گندمها دفن كردمتـو در آستانهي در ايستاده بوديتـو در محاصرهي ليوانها و بشقابها مانده بوديگيسوان تـو سفيدامّـالبان تـو هنوز جوان بود”
“خاندان من از البسهی سیاه وحشت داشتندبر طناب رخت ما همیشه البسهی سفیدآویخته بوداما تو را هنگامی که با لباس سياه به خانهی ما آمدی پذیرفتندمادرم حتی به تو گیلاسهای سرخ تعارف کردگفته بودی: بگذار کبوتران بخرامندگیلاسهای سرخ پیر شونداسبان سیاه در آفتاب پاییزیسفید شوندکه خاندان من تو را بپذیرندکبوتران سفید به خانهی ما آمدندگیلاسهای سفید، پیر شدندسفید شدنداسبان سیاه سفید شدندخاندان من یکی پس از دیگری مردنددر آستانهی درچمدانهای فرسوده را که انبوه از لباسهای سیاه بودبه من سپردی وگفتی: من مسافرم”
“چرا مرابا ظرفهاي شكسته مقايسه ميكنيمن كه هنوز ميتوانم تو را صدا كنممن كه هنوز برگ زرد را نشانهي پاييز ميدانمتنها گاهي از نااميديبا افسوس آهي ميكشمسپس پنجره را در سرما ميبندمهنوز تفاوت ميوههاي تابستاني و زمستاني راميدانمهمانطور كه ميان اتاق ايستاده بودمسال تحويل شددو سه پرنده به سرعت پر زدندسپس در افق گم شدندسپس پيري من و تو آغاز شدماهيان قرمز سفرهي هفت سينبا دهان بازبا تعجب ابدي ما را نگاه ميكردندبر جامههاي نو روح افسردهي مادوخته شده بودتو را سه بار خواندمنميشنيديپنجره را گشوديگفتم: هياهو نيست، شهر خلوت استما تنها در اين شهر هستيمتا غروب فردا فقط يكديگر رانگاه كرديم و گريستيمگفته بودي: شايد معجزهاي رخ دهدتا ما اين خانه را ترك گوييم”