“به من نگاه كندرست به چشم هايممي دانم كه تازه از زير چتر برگشته ايمي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شودولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته امحالا كه آمده اياتاق رو به رفتن استما به ميهماني دورترين كتابهاي جهان مي رويمتو را و مرابه قضاوت آسمان مي گذارمو چترم را به قضاوت برفسكوتي اگر بوددر راه، تمام حرفهاي با خودم راافشا مي كنمابتدا سكوت شدبه حرف هايم نگاه كنمي خواهم از دهان اشيعاي نبيسرود بخوانممي خواهم از همچنان ابر بالاي سفر بگذرممي خواهم به چترهاي خسته دست بكشمتا خاموش ترين كلمات پنهان بيايندبه تمام وقت هايي كه نداريمي خواهم براي تمام نشستن هاانگشت ها و سيگارهاجاي دور براي خيره شدن بياورممي خواهم به چشم هايت نگاه كنمتا كودكي هايت را به دنيا بياوريبرادران باراني امكه زير چترخواهران برفي امكه بي چتردارم به شهر شما دست مي كشمدارد از وقت هايي كه نداريدصداي دورترين سرودهاي جهان مي آيدمن از مرزهايي كه هنوز، مي آيمدارم اينجا خانه اي مي سازمهمين جاي وقت هايي كه نداريددارم به شهر شما نگاه مي كنمدارد از تمام كوچه هاي مردهصداي كودكان و سرود مي آيدو زناني كه به پنجره مي آيندو مرداني كه به چشم اندازدارم به شهر شما دست مي كشمقسم مي خورم به چتر كه باز مي شودقسم مي خورم به تماشا كه شهرپر از حرف هاي تازه شودبرادران باراني امخواهران برفي اماز درست به حرف هايم نگاه كنراهي به كودكي هاي جهان مي روداز درست به چشمهايم نگاه كنراهي به سرودهاي فراموشيمي خواهم چشمهايمان را به قضاوت جاده بگذارمو شهر شما را به قضاوت آسمانحرفي اگر بودتو از تمام وقت هاي با خودتچيزي بگوابتدا سكوت است”
“جهان راهمين جا نگه داركمي جلوترمن آن طرف امروز پياده مي شوم كمي نزديك به پنجشنبه نگهداركسي از سايه هاي هر چه ناپيدا مي آيداز آنطرف كودكيو نزديك پنجشنبه به راه بعد از امروز مي افتدكمي نزديك به پنجشنبه نگهدارتو همان آشناترين صداي اين حدوديكه مرا ميان مكث سفربه كودك ترين سايه ها مي بريبا دلم كه هواي باغ كرده استبا دلم كه پي چند قدم شب زير ماه مي گرددو مرامي نشيند مينشينم و از يادمي روممي نشينم و دنيا را فكر مي كنمآشناترين صداي اين حدود پنجشنبه كنار غربت راه و مسافران چشمخيس دارم به ابتداي سفر مي رومبه انتهاي هر چه در پيش رو مي رسم گوش مي كني ؟مي خواهم از كنار همين پنجشنبه حرفي بزنمحالا كه دارم از يادمي رومدارم سكوت مي شوممي خواهم آشناترين صداي اين حدود تازه شومگوش مي كني؟پيش روي سفر بالاي نزديك پنجشنبه برف گرفته است پيش روي سفرتا نه اين همه ناپيدا تنها منم كه آشناترين صداي اين حدودم تنها منم كه آشناترين صداي هر حدودم حالا هر چه باران است ، در من برف مي شود هر چه درياست ، در من آبيحالا هر چه پيري است ، در من كودكهر چه ناپيدا ، در من پيداحالا هر چه هر روز و بعد از اين هر چه پيش رو منم كه از ياد مي روم ، آغاز مي شوم و پنجشنبه نزديك من است جهان را همينجا نگهدار من پياده مي شوم”
“به مردم بگريز وقتي مي خندند؛نگاه كنخدا آنجاست...هدر پلك نوزادي كهگريه مي كند!ا”