“چه حسي داري وقتي با سر شيرجه ميزني توي استخري به عمق يك وجب ؟( پيدا كردن ارتباط بر عهده خواننده است . )”
“مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ م بياد، اما من تا مي توانم زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبرو شوم -كه مي شوم- مهم نيست. مهم اين است كه زندگي يا مرگ من، چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد”
“چه با باور نقش شاهی خود نشسته باشی چه غم گدایی بر ریشۀ دلت زخمه زند، سرانجام سینۀ زمین است، آرامگه این بازیگر پرجوش و خروش که نقش زنده ماندن خود را به تمامی باور کرده است!”
“ما را با او سرّی است که جز بر سر دار نمی توان گفت”
“يكروز بيدار ميشويم (توي يك گفتوگوي خيلي عادي، يا توي رختخواب با كيف ِ نشئهگي ِ يك خواب ِ عميق ِ شبانه، يا روي صندلي با فكري سرگردان در هزارجا، يا پشت فرمان ماشين توي يك راهبندان)، و ميبينيم كه نميخواهيم فكرمان هيچجا برود، نميخواهيم فكر كنيم به چيزهاي نيامده و آمده و كارهاي نكرده و كرده و هرآنچه پيش يا بعد از اين ممكن است اتفاق بيفتد. و اصلا نميخواهيم فكر وجود داشته باشد تا يادمان بيايد كه هنوز هستيم و هنوز خيلي كارها ميشود كرد. ميفهميم ديگر پايينتر از اين، تحملناپذيرتر از اين، ممكن نيست.بعضيمان يكمرتبه بيدار ميشويم، بعضي آهسته، و بعضي هيچوقت. اما اگر بيدار شويم، ديگر فكر و نظر ديگران هيچ تاثيري در حالمان ندارد. اينكه وقتي ما را ميبينند چشمانشان برق بزند، يا برعكس، پرههاي دماغشان با نفرت باز و بسته شود، هيچ اهميتي ندارد. مهم فقط اين است كه خودمان جلوي آينه كه ميايستيم چه ميبينيم. اگر نتوانيم جلوي آينه بايستيم و به خودمان نگاه كنيم، يا اگر نتوانيم با خيالهامان بازي كنيم، نتوانيم و نخواهيم كه به هيچچيز و هيچكس فكر كنيم، چهكار ميكنيم...؟”
“اي كاش ميدانستيد كه انسان ممكن است در چه نوع انتظارهايي به سر برد.”