“مرگ را ديدهام من. در ديدار غمناك،من مرگ را به دست سودهام. من مرگ را زيستهامبا آوازي غمناك غمناكو به عمري سخت دراز و سخت فرساينده”
“درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویمنامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته امو با لبانت برای همه سخن گفته امو دست هایت با دست های من آشناستو در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان”
“اشک رازی ست لبخند رازی ست عشق رازی ست اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد ِ مشترکم مرا فریاد کن ... درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ریشه های ِ تو را دریافته ام با لبانت برای ِ همه لب ها سخن گفته ام و دستهایت با دستان ِ من آشناست”
“نه باوری، نه وطنی جخ امروزاز مادر نزادهامنهعمر جهان بر من گذشته است.نزدیکترین خاطرهام خاطرهی قرنهاست.بارها به خونمان کشیدندبه یاد آر،و تنها دستآوردِ کشتارنانپارهی بیقاتقِ سفرهی بی برکت ما بود.اعراب فریبام دادندبرج موریانه را به دستان پر پینهی خویش بر ایشان در گشودم،مرا و همهگان را بر نطع سیاه نشاندند وگردن زدند.نماز گزاردم و قتلعام شدمکه رافضیام دانستند.نماز گزاردم و قتلعام شدمکه قِرمَطیام دانستند.آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانمان یکدیگر را بکشیم واینکوتاهترین طریق وصول به بهشت بود !به یاد آرکه تنها دستآوردِ کشتارجُلپارهی بیقدرِ عورت ما بود.خوشبینی برادرت ترکان را آواز دادتو را و مرا گردن زدند.سفاهتِ من چنگیزیان را آواز دادتو را و همهگان را گردن زدند.یوغِ ورزا، بر گردنمان نهادندگاوآهن بر ما بستندبر گُردهمان نشستندو گورستانی چندان بی مرز شیار کردندکه بازماندگان راهنوز از چشمخونابه روان است.کوچ غریب را به یاد آراز غربتی به غربت دیگر،تا جستوجوی ایمانتنها فضیلت ما باشد.به یاد آر:تاریخ ما بیقراری بودنه باورینه وطنی.نه،جخ امروزاز مادرنزادهام.”
“و من همه ی جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه میکنم!”
“من با خود بیگانه بودم و شعر من فریاد غربتم بودمن سنگ و سیم بودم و راه کوره های تفکیک رانمی دا نستماما آنها وصله ی خشم یکدیگر بودنددر تاریکی دست یکدیگر را فشرده بودندزیرا که بی کسی، آنان رابه انبوهی خانواده ی بی کسان افزوده بود....آنان مرگ را به ابدیت زیست گره می زدند....و امشب که باد ها ماسیده اندگذر کوچه های بلند حصار تنهایی من پر کینه می تپدکوبنده نابهنگام درهای قلب من کیست؟”
“در تمام ِ شب چراغی نیست.در تمام ِ شهرنیست یک فریاد.ای خداوندان ِ خوفانگیز ِ شب پیمان ِ ظلمتدوست!تا نه من فانوس ِ شیطان را بیاویزمدر رواق ِ هر شکنجهگاه ِ پنهانيی ِ این فردوس ِ ظلمآئین،تا نه این شبهای ِ بیپایان ِ جاویدان ِ افسون پایهتان را منبه فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانیتر کنم نفرین، ظلمتآباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روی ِ منبازنگشائید!در تمام ِ شب چراغی نیستدر تمام ِ روزنیست یک فریاد.چون شبان ِ بیستاره قلب ِ من تنهاست.تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانام در دهان بستهست.راه ِ من پیداست.پای ِ من خستهست.پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرود ِ کهنهی ِ فتحی قدیمی را.با تن ِ بشکستهاش،تنهازخم ِ پُردردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشماشک، میجوشاندش در چشم ِ خونین داستان ِ دردخشم ِ خونین، اشک میخشکاندش در چشم.در شب ِ بیصبح ِ خود تنهاست.از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سوی ِ آن خوفی نهاده دامدردناک و خشمناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود میزند فریاد در تمام ِ شب چراغی نیستدر تمام ِ دشتنیست یک فریاد...ای خداوندان ِ ظلمتشاد!از بهشت ِ گند ِتان، ما راجاودانه بینصیبی باد!باد تا فانوس ِ شیطان را برآویزمدر رواق ِ هر شکنجهگاه ِ این فردوس ِ ظلمآئین!باد تا شبهای ِ افسونمایهتان را منبه فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانیتر کنم نفرین”