“مرگ را ديدهام من. در ديدار غمناك،من مرگ را به دست سودهام. من مرگ را زيستهامبا آوازي غمناك غمناكو به عمري سخت دراز و سخت فرساينده”
“من در این تاریکی ریشه ها را دیدمو برای بته نورس مرگ، آب را معنی کردم”
“من در اين تاريكيفكر يك برهي روشن هستمكه بيايد علف خستگيام را بچرد.من در اين تاريكيامتداد تر بازوهايم رازير باراني ميبينمكه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.من در اين تاريكيدر گشودم به چمنهاي قديم،به طلاييهايي، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم.من در اين تاريكيريشهها را ديدمو براي بتهي نورس مرگ، آب را معني كردم.”
“درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بيعرضگي را صبر، و با تبسمي بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مينامند”
“درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویمنامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته امو با لبانت برای همه سخن گفته امو دست هایت با دست های من آشناستو در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان”
“هزاران چشم گویا و لب خاموشمرا پیک امید خویش می داندهزاران دست لرزان و دل پرجوشگهی می گیردم، گه پیش می راندپیش می آیمدل و جان را به زیورهای انسانی می آرایمبه نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخندنقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کَند...شما، ای قله های سرکش خاموشکه پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید...غرور و سربلندی هم شما را بادامیدم را برافرازیدچو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داریدغرورم را نگه داریدبه سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.”