“برگردن عشق ساده امکه انگشترش نخی است ،گلوبند زمردین شعر مراباور نمی کند کسی لعنت به شعر و من !”
“جایم را با کسی پر خواهی کرداو هم تو را خواهد بوسیدو به تو خواهد گفت که زیباییاما به مرور از تک و تاخواهی افتادچون نه بوسههایش مغناطیس بوسههای مراخواهد داشتنه شعر میداند چیستکه زیبایی مفردت را مضاعف کند در جمع”
“شعر عاشقانهچهقدر زیباستوقتی صبح بیدار شویتنهاو مجبور نباشی به کسی بگوییدوستاش داریوقتی دوستاش نداریدیگر”
“درون هر چيزي رازي است و شعر، راز تمام چيزهاست”
“انسان متولد نمی شود که احساس هم دردی کند بلکه به دنیا میاید تا خود باشد بنابرین مخالف همدردی و نوع دوستی است پس منحصرا خودخواه است.”
“باور نمی کند، دل من مرگ خویش رانه، نه من این یقین را باور نمی کنمتا همدم من است، نفسهای زندگیمن با خیال مرگ دمی سر نمی کنمآخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟آخر چگونه، این همه رویای نو نهالنگشوده گل هنوزننشسته در بهارمی پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟در من چه وعده هاستدر من چه هجرهاستدر من چه دستها به دعا مانده روز و شباینها چه می شود ؟آخر چگونه این همه عشاق بی شمارآواره از دیاریک روز بی صدادر کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟باور کنم که دخترکان سفید بختبی وصل و نامرادبالای بامها و کنار دریاچه هاچشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گوربی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاکباور کنم که دلروزی نمی تپدنفرین برین دروغ، دروغ هراسناکپل می کشد به ساحل آینده شعر منتا رهروان سرخوشی از آن گذر کنندپیغام من به بوسه لبها و دستهاپرواز می کندباشد که عاشقان به چنین پیک آشتییک ره نظر کننددر کاوش پیاپی لبها و دستهاستکاین نقش آدمیبر لوحه زمانجاوید می شوداین ذره ذره گرمی خاموش وار مایک روز بی گمانسر می زند جایی و خورشید می شودتا دوست داری امتا دوست دارمتتا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهرتا هست در زمانه یکی، جان دوستدارکی مرگ می تواندنام مرا بروبد از یاد روزگار ؟بسیار گل که از کف من برده است باداما من غمینگلهای یاد کس را پرپر نمی کنممن مرگ هیچ عزیزی راباور نمی کنممی ریزد عاقبتیک روز برگ منیک روز چشم من هم در خواب می شودزین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیستاما درون باغهمواره عطر باور من، در هوا پر است”