“تنها که می شوم.یادم می افتد که رفتنی شده ای.من هنوز چمدانم را نبسته ام.بس که نشسته اموبه ناخن های دستم خیره شده ام.تو امروز زیباتری.... موهایت را از این کوتاه تر نکن.بگذار باد ،فرصت کند تا پریشان ترش کند.گندمزار دور دست مرا.... کسی چه می داند؟شاید با رفتنتباد هم مرا فراموش کنددلش برایم بسوزدودیگر هیچ وقتدر حوالی دلتنگی من پرسه نزند.. انگار رفتنی شده ای.من هنوز چمدانم را نبسته ام.این بوسه خداحافظی نیست!همیشه دیر می کنم.آن قدر که؛در پیچ کوچه گم می شوی.در کدام پیچ؟در کدام کوچه؟ کسی چه می داند؛خبر های بد از کدام سمت می آید؟و چرا بادبه گندمزار که می رسد.باران می بارد؟”