“دو حلزونبه خاکسپاری برگی خشک شده می روندصدفی سیاه دارندو نواری سیاه به دورشاخک های شانشب هنگام می روندیک شب زیبای پاییزولی افسوس زمانی می رسندکه دیگر بهار شده”

ژاک پرور

ژاک پرور - “دو حلزونبه خاکسپاری برگی خشک شده می روندصدفی...” 1

Similar quotes

“در آن هنگام که دستان نسیمی سردز روی سنگفرش هر خیابان می برد پوسیده برگی زرددر این اندیشه می مانم:اگر روزی بیفتم از دو چشمانتکدامین باد خواهد بردتن زرد فروپاشیده من را؟”

؟
Read more

“تنها که می شوم.یادم می افتد که رفتنی شده ای.من هنوز چمدانم را نبسته ام.بس که نشسته اموبه ناخن های دستم خیره شده ام.تو امروز زیباتری.... موهایت را از این کوتاه تر نکن.بگذار باد ،فرصت کند تا پریشان ترش کند.گندمزار دور دست مرا.... کسی چه می داند؟شاید با رفتنتباد هم مرا فراموش کنددلش برایم بسوزدودیگر هیچ وقتدر حوالی دلتنگی من پرسه نزند.. انگار رفتنی شده ای.من هنوز چمدانم را نبسته ام.این بوسه خداحافظی نیست!همیشه دیر می کنم.آن قدر که؛در پیچ کوچه گم می شوی.در کدام پیچ؟در کدام کوچه؟ کسی چه می داند؛خبر های بد از کدام سمت می آید؟و چرا بادبه گندمزار که می رسد.باران می بارد؟”

نیلوفر لاری پور
Read more

“تا به کی باید رفتاز دیاری به دیاری دیگرنتوانم، نتوانم جستنهر زمان عشقی و یاری دیگرکاش ما آن دو پرستو بودیمکه همه عمر سفر می کردیماز بهاری به بهار دیگر”

فروغ فرّخزاد
Read more

“صدای پاشنه های کفشتان در پیاده رو مرا به فکر راه هایی که نپیموده ام، راه هایی که به سان ِ شاخه های درخت پر از رشته های فرعی اند، می اندازد. شما در من وسوسه های دوران نوجوانی ام را بیدار کرده اید. من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور می کردم. در آن هنگام آن را درخت امکانات می نامیدم. تنها در لحظه های کوتاه زندگی را این چنین می بینیم. سپس زندگی همچون راهی نمایان می شود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است. همچون تونلی که از آن نمی توان بیرون رفت. با این همه جلوه ی درخت در ذهن ما همچون حسرت گذشته محو ناشدنی باقی می ماند...”

Kundera Milan
Read more

“هر جوانی در بهار زندگیش سلمی کرامه ای دارد که در هنگام غفلتش به سراغ او می آید و به تنهایی اش معنایی شاعرانه می دهد و وحشت روزهایش را مانوس و سکوت شبهایش را آمیختع با آهنگ می سازد.”

جبران خليل جبران
Read more