“هيچ كس در خانواده ی ما لب ندارد.دست كم در رگ چينی من چنين است.فقط من هستمكه لب دارم،آن هم چه لبی.لب هايی كه آنقدر گنده است كه راه نفسم را بند می آورد.هر كدام ازعكس های يادگاری خانوادگی مان را كه نگاه كنيد،برادرها و خواهرم را می بينيد كه لبخندمی زنند.چشم ندارند فقط شكافی نازك.لب هم ندارند فقط دندان.غير از من كه چشم های درشتورقلنبيده دارم كه نمی بينيد شان.چون عينك دسته شاخی پروانه ای زده ام.دهانم راهم بسته ام كه لب هايم گنده به نظر نرسد.مادرم می گويد:"كاری از".دستت بر نمی آيد.لب های پدر اهل هاوايی ات را به ارث برده ایكاش موسيقی آن ها را ياد می گرفتم.كاش ترانه های هاوايی را بلد بودم نه مثل عموهايم كه هر وقت مست می شدند، زير لبی زمزمه كنم.كاش می توانستم موقع رقصپاهايم را چنان تا كنم كه معلم رقص هولا به پشت پايم نزند.كاش می توانستم با دست هايمقصه بگويم و با كپل های لرزان جزيره را بجنبانم، آن وقت دلم نمی سوخت.اما چيزی.كه از بابام به من رسيد همين لب های بی قواره ی گنده استبرادرم بوزی می گويد:"لب يوپه په."حتی عكس های مجله ی"نشنال جئوگرافيك"را.نشانم می دهد كه زن هايی كه همه چيزشان معلوم است توی لب شان بشقاب و نعلبكی كرده اند".می گويم:"اولاٌ كه يوپه په نيستند.اوبانگی هستند".می گويد:"چه فرقی می كند؟ هر دو يكی هستند.تمرين و ورزش را آغاز می كنيمهر روز صبح كه بيدار می شوم لب هايم را محكم به هم فشار می دهم كه خيلی گنده نشود.بعد به برادرم بنجی كمك می كنم كه بينی اش از جا در نرود.می گويم:"بينی ات را اينطور بگير وسط انگشت هايت تا پخ نشود.اگر بينی درست و حسابی و خوشگل می خواهی بهتر است".به حرف من گوش كنی.نمی داند باور كند يا باور نكند.اما می ترسد که ادامه ندهداز عكاس مدرسه می خواهم لب مرا پاك كند.دوست دخترم به من می گويد كه اومی تواند همه چيز را پاك كند.فقط از آدم مي پرسد چطور؟ چرا و چطورش.را نمی دانم.می گويد:"لب های توكه خيلی قشنگ است!"اما به هر حال كار خودش را می كندبا عكس به خانه می روم.می دانم آن را را كجا بگذارم.توی هال كه همه سر راه دست شويیو حمام از آن رد می شوند.همان جايی كه لب های قبلی ام آويزان بود.می خواهم بدهم ازروی اين عكس پنجاه تا چاپ كنند و برای عمه و خاله و دايی و زن دايی بفرستم و برای.يادگاری به دوستانم بدهموقتی نفس بريده و تب آلود به خانه می رسم، عكس را در هوا تكان"می دهم.مادرم نگاهی می كند و می گويد:"ماهلانی سر لب هايت چه بلايی آمده؟"می گويم:"چيزی نشده.نمی خواهی عكس مرا قاب بگيری؟”

ژوزه ساراماگو

ژوزه ساراماگو - “هيچ كس در خانواده ی ما لب ندارد.دست كم...” 1

Similar quotes

“هزاران چشم گویا و لب خاموشمرا پیک امید خویش می داندهزاران دست لرزان و دل پرجوشگهی می گیردم، گه پیش می راندپیش می آیمدل و جان را به زیورهای انسانی می آرایمبه نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخندنقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کَند...شما، ای قله های سرکش خاموشکه پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید...غرور و سربلندی هم شما را بادامیدم را برافرازیدچو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داریدغرورم را نگه داریدبه سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.”

سیاوش کسرایی
Read more

“ کتاب «این سوی رودخانه اُدر» شامل پنج داستان است:د استان اول به نام " هیچ جز ارواح " یکی از بهترین داستان های مجموعه است. پسر و دختری که روابط سردی بین شان حاکم است و خودشان هم نمی دانند، چرا با هم هستند و چه را بطه ای می خواهند با هم داشته باشند، با یک فورد رنجر همراه با یک پیت بنزین ، یک باکس سیگار ، چند تا سیب و نان، می خواهند از شرق به غرب آمریکا سفر کنند ولی در شهر آوستین میان صحرای نوادا می ایستند و ..هرمان با همین تصاویر کوچک و زیبا، در میان سردی و پوچی روابط نوید زندگی می دهد، زندگی ای که وقتی فهمیدی که یک خالی بی معنا و پوچ است می توان دل به زیبایی های کوچک ِ آن بست و زنده بود.مثل شخصیت بادی که این جهان کسالت آور را، زنی که چاق و زشت می شود و بیابانی که پوستت را می سوزاند، با چیزهایی مثل بچه و شام دسته جمعی فراموش می کند. داستان دوم " این سوی رودخانه اُدر" است. داستان کوبرلینگ، مرد تنهایی که گذشته اش، امروزش را ساخته است. او تپه ای خاکی وسط باغش ساخته تا روی آن بایستد و اطرافش را ببیند؛ رودخانه را و جریانش و همه ی چیزهایی که در آن سوی رودخانه جاری است. داستان سوم "مرجان های سرخ"یکی از داستان های غریب این مجموعه است. داستان از سه نسل قبل شروع می شود؛ زمانی که مادر مادر بزرگ و پدرپدربزرگ راوی در روسیه هستند و روابط سردی با یکدیگر دارند. در آنجا مادرمادربزرگش یک دستبند مرجان سرخ از مردی که دوستش دارد می گیرد.شوهرش وقتی از موضوع خبردار می شود نزد آن مرد می رود، ولی کشته می شود و مادرمادربزرگ به آلمان برمی گردد. حالا دستبند به دست راوی است و او از عدم ارتباط با معشوقش ( که همان نتیجه ی مرد روسی است.) رنج می برد. در داستان چهارم " دوربین" ما باز هم با یک رابطه ی سرد مواجهیم، رابطه ای که شاید نسبت به بقیه کمی پیچیده تر و روانشناختی تر است. راوی دختری است که با یک هنرمند زشت و قد کوتاه دوست است و خودش هم نمی داند چرا او را انتخاب کرده و چه می خواهد( راستی واقعا" زن ها چه می خواهند؟)و در داستان آخر " پایان چیزی " راوی دختری است که در کافه نشسته و مخاطبی نامعلوم دارد. او قصه ی مادربزرگش را تعریف می کند که در روزهای آخر عمرش در چه شرایطی می زیسته و چگونه بوده. داستان از طنز سیاهی برخوردار است. ما همانطور که از رفتارهای او به خنده می افتیم در همان حال می دانیم که با تراژدی یک زندگی مواجهیم.هرمان، شخصیت های زنش را به بهترین شکل می شناسد و با قدرت تمام می سازد، مردانش همه ساکتند و حرف نمی زنند، هیچ شغلی ندارند. شاید او اینگونه آن ها را ستایش می می کند؛ با مجهول بودن، خسته بودن، پوچ بودن، بی حوصله و بی خیال بودن. داست”

مهدی فاتحی
Read more

“صدای پاشنه های کفشتان در پیاده رو مرا به فکر راه هایی که نپیموده ام، راه هایی که به سان ِ شاخه های درخت پر از رشته های فرعی اند، می اندازد. شما در من وسوسه های دوران نوجوانی ام را بیدار کرده اید. من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور می کردم. در آن هنگام آن را درخت امکانات می نامیدم. تنها در لحظه های کوتاه زندگی را این چنین می بینیم. سپس زندگی همچون راهی نمایان می شود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است. همچون تونلی که از آن نمی توان بیرون رفت. با این همه جلوه ی درخت در ذهن ما همچون حسرت گذشته محو ناشدنی باقی می ماند...”

Kundera Milan
Read more

“دموکراسی می گوید:«رفیق، حرفت را خودت بزن، نانت را من می خورم!» مارکسیسم می گوید:«رفیق، نانت را خودت بخور، حرفت را من می زنم!» فاشیسم می گوید: :«رفیق، نانت را من می خورم، حرفت را هم من می زنم و تو فقط برای من کف بزن!» اسلام حقیقی می گوید: : « نانت را خودت بخور، حرفت را هم خودت بزن و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی. » اسلام دروغین می گوید:« تو نانت را بیاور به ما بده و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم، و حرف بزن، امّا آن حرفی را که ما می گوییم.» ”

علی شریعتی
Read more

“عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت ، اول از بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .”

محمود دولت آبادی
Read more