“ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروزآفتابیست هوا یا گرفته است هنوزمن در این گوشه که از دنیا بیرونستو آسمانی به سرم نیستاز بهاران خبرم نیستآنچه می بینم دیوارستآه این سقف سیاهآنچنان نزدیکست که چو بر می کشم از سینه نفسنفسم را بر می گرداندره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماندکور سویی ز چراغی رنجورقصه پرداز شب ظلمانیستنفسم می گیرد که هوا هم این جا زندانیستهر چه با من این جاست رنگ رخ باخته استآفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر خاموشی این دخمه نیانداخته استهم در این گوشه خاموش فراموش شده که از دم سردش هر شمعی خاموش شدهیاد رنگینی در خاطرم گریه می انگیزد”
“دلم می خواست دنیا رنگ دیگر بودخدا، با بنده هایش مهربان تر بودازین بیچاره مردم یاد میفرمود!ادلم می خواست دنیا، خانه مهرو محبت بودمگو این آرزو خام است!امگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است”
“با مشاهده یک در بی درنگ لزوم دیوارها احساس می شود. آیا با مشاهده یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک در را احساس می کنیم؟”
“ما با عوض کردن عطرهایمان به هم خیانت می کنیم من هر روز بوی زنی را می دهم که تو عاشقش هستی و تو عطرمردی را می زنی ...که مخفیانه با من می خوابد”
“مگر چند بار به دنیا می آییمکه این همه می میریم ؟!”