“دستی بر آوریمباشد کزین گذرگه اندوه بگذریمروزی که آدمیخورشید دوستی رادر قلب خویش یافتراه رهایی از دل این شام تار هستو آن جا که مهربانی لبخند میزنددر یک جوانه نیزشکوه بهار هست”
“یک بار عهد بستم و نشکستمصد بار عهد بستی و بشکستیدیگر نگویمت که چه ها کردی؟دیگر نپرسمت که کجا هستیجام فریب تلخ تو نوشیدمهوشیاریم مباد از این مستی”
“مگر نه این که غمی سهمگین به دل داریممگر نه این که به رنجی گران گرفتاریمنشاطمان را باید همیشه چون خورشیدبلند و گرم در اعماق جان نگه داریم”
“خروشِ موج با من می کند نجوا:"که هرکس دل به دریا زد، رهائی یافت!که هرکس دل به دریا زد، رهائی یافت!”
“آن که با تو می زند صلای مهرجز به فکر غارت دل تو نیست.گر چراغ روشنی به راه توست.چشم گرگ جاودان گرسنه ای ست!”
“غنچه با لبخند می گوید تماشایم کنید گل بتابد چهره همچون چلچراغ یک نظر در روی زیبایم کنید سرو ناز سرخوش و طناز می بالد به خویشگوشه چشمی به بالایم کنید باد نجوا می کند در گوش برگ سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید راه دوری نیست پیدایم کنید آب گوید زاری ام را بشنوید گوش بر آوای غمهایم کنید پشت پرده باغ اما در هراس باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس سنگ ها هم حرفهایی می زنند گوش کن خاموش خا گویا ترند از در و دیوار می بارد سخن تا کجا دریابد آن را جان من در خموشی های من فریاد هاست آن که دریابد چه می گویم کجاست آشنایی با زبان بی زبانان چو ما دشوار نیست چشم و گوشی هست مردم را دریغ گوش ها هشیار نه چشم ها بیدار نیست ”
“نه !هرگز شب را باور نکرده بودم چرا که در فراسوی دهليزهايش به اميد دريچهای دل بسته بودم”