“آن كس ميتواند از عشق سخن بگويدكه قوس و قزح رايكبار هم شدهمعني كرده باشداكنون كسي را در روشنايي پس از باراناز دار فرود ميآرندهزار پله به دريا ماندهستكه من از عمر خود چنين ميگويمفقط ميخواستيم ميان گندمزارها بدويمحرف بزنيم و عاشق باشيماما گمشدن دلهامان را حدس زدند و اكنوندر انتهاي كوچهي انبوه از لاله عباسيكسي را از دار فرود ميآرندنه باغی معلق، نه بویی از پونه، و نه نقشی بر گلیمشهر در مذهب خود فرومیرودو ستون مساجددر گرد و خاک و مه صبحگاهی میلرزداو خفته است و در ستون فقراتشخط سرخی به سوی افق سر باز میکندگل لاله سرد میشود و یخ میزنددخیل ها فرومیریزندو لاله ی خستهعبور سیاره ها را در ریشه های خود تکرار میکند”
“از هر ليواني كه آب نوشيدمطعم لبان تـو و پاييـزيكه تـو در آن به جا ماندي به يادم بودفراموشي پس از فراموشيامّـاچرا طعم لبان تـو و پاييـزي كه تـو در آن گـم شدي در خانه مانده بودما سرانجام توانستيمپاييــز را از تقويم جدا كنيمامّـاطعم لبان تـو بر همهي ليوانها و بشقابهاحك شده بودليوانها و بشقابها را از خانه بيرون بردمكنار گندمها دفن كردمتـو در آستانهي در ايستاده بوديتـو در محاصرهي ليوانها و بشقابها مانده بوديگيسوان تـو سفيدامّـالبان تـو هنوز جوان بود”
“شتاب مکن که ابر بر خانهات ببارد و عشق در تکهای نان گم شود هرگز نتوان آدمی را به خانه آورد آدمی در سقوط کلمات سقوط میکند و هنگام که از زمین برخیزد کلمات نارس را به عابران تعارف میکند آدمی را توانایی عشق نیست در عشق میشکند و میمیرد ”
“عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت ، اول از بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .”
“نفرزندانتان از آنِ شما نیستند! آنها پسران و دخترانی هستندکه از خودشیفتگی زندگی، جان گرفتهاند. آنها به وسیله شما، و نه از شما شکل میگیرند، گرچه درکنار شما آسودهاند اما در تملک شما نیستند. شما مجازید که عشق خود را به ایشان هدیه کنید، نه افکارتان را، که آنها خود فکورند.”
“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”
“کتاب را هر گز کسی نمی خواند. در خلال کتابها ما خود را می خوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دید عینی تری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگترین کتاب آن نیست که پیامش، بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش می بندد، بل آن که ضربه ی جانبخش وی زندگیهای دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همه گون درخت مایه میگیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و، پس از آنکه اتش سوزی در گرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد ...”