“… مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود؛نماز مرا شکسته بودمدرسه عروسک مرا رنجانده بودروز ورود، یادم نخواهد رفت:مرا از میان بازیهایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند. خودم را تنها دیدم و غریب …از آن پس و هربار دلهره بود که بجای من راهی مدرسه میشد…… در دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند.روزی در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت: "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید."مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم...بی آن که خدایی داشته باشم”