“آن درد ندارم که طبیبان داننددردیست محبت که حبیبان دانندما را غم روی آشنایی کشتستاین حال نباید که غریبان دانند”
“نادیدن دوست گرچه مشکل دردیستآسانتر ازان که بینمش با دشمن”
“ما را غم تو برد به سودا، تو را که برد؟”
“بهراه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم بهقدر وُسع بکوشم”
“دیگر به راستی می دانستم درد یعنی چه. درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوشی نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آنکه بتواند رازش را برای کسی تعریف کند.، دردی که انسان را بدون قدرت دست و سر باقی می گذارد و انسان حتی یارای آن را ندارد که سرش را روی بالشت حرکت دهد. ”
“هوشم ببر زمانی… تا کی غم زمانه”
“خبرت هستکه بی روی توآرامم نیست”