“در دیار مردمان هر دیاردیدگانم، داغ از دل ها دیده ودل مرده اند:در عبور از دره های دیر دردیاور و درمان نخواهی دید”
“در روزهای آخر اسفندکوچ بنفشههای مهاجرزيباستدر نيمروز روشن اسفندوقتی بنفشه ها را از سايه های سرددر اطلس شميم بهارانبا خاک و ريشه- ميهن سيارشان –از جعبههای کوچک و چوبیدر گوشهی خيابان میآورندجوی هزار زمزمه در منمیجوشد:ای کاشای کاش، آدمی وطنش رامثل بنفشهها(در جعبههای خاک)يک روز میتوانستهمراه خويشتن ببرد هر کجا که خواستدر روشنای باران در آفتاب پاک”
“نگاه میکنم واز سنت، ازمحافظه، از آئیننفرت میکنماز فاضل، از میانه رو، ازمرده شوروَ ازعتیقه ، از کفن، از کافورنفرت میکنماز نبش قبر و از قالب، از قاریوز شکل های تکراریاز سطحی، از کلیشه، از کهنه ازکهن-از کهنه در شمایل ِ نووز نو در التزام ِ کهنه -از حجره، از قم و از کدکَننفرت میکنمو از تمام آنان که خوابِ قرون رفته می بیننداز رجعت، از فرورفتننفرت میکنماز آنکه از اصیل، از دیگر، از متفاوت میترسدوز شکل های شادِ شکستن میترسدزهد و ریا و مصلحت و رندیکِشتِ دروغ- فرهنگِ آخوندی -از بَربَر از بسیج و از باتوناز قتل و ازشقاوت، از قاتوناز وهن و از شکنجه، از آزاراز اعتراض های خاموشوَ اعتراف های ناچاراز مغزهای شسته، از شستننفرت می کنماز صدای حلقههای بسته درضمیر و حلفههای بیضمیراز زخم و از زنجیراز گشتهای به اسم ِالله- روی زمین ِخدا عفونتِ الله-از حوض و از حوزه، ازبوی گَنداز گنبد و مناره، از گوسفند،از آفتابه، از لیفه، از اِِِزاراز چاهکِ ولایتتا چاهِ انتظار،تسبیح و کفش کننفرت میکنماز قارچ های زهر:از خود و خار – همهمۀ دستار -از لاشخوارهای موعظه، از منبراز تازیانه و از چنبر،از غارت، از غنیمت- بال ِ سیاهِ شولا برلاشه های خوردن -از بُردننفرت میکنمدر چهارراه های خطابهاز فکرهای روشن، از روشنان ِفکر- معبّرها -که از خطا و خواب طلائی شان دائمتعبیرهائی بیتوبه می کننداز توبه، از خجالتاز رسم وراه گفتن، امااز خبط خود نگفتناز گفتن نگفتننفرت میکنماز چشم های بسته، مشت های باز(یا مشتهای بسته، چشم های باز؟)از آبروی ریخته، آویخته از حرفاز حرف های بیوقت از پسران ِ وقت- وقتی برای گفتن -از ریختن، آویختننفرت میکنموقتی که ارتجاعچون بختکی نفس گیر- صدها هزارتُن تهوع و تقلید -بر شعر اوفتاده استو پاسداران ادیب، ادیبان ِ پاسدار- دربانان ِحجره های ادبیاتِ دربسته -در پشتِ دردهای سیاه و دَرهای سیاهکجخنده های دیروزرا امروز میکنندذوق زباناز آب دهان محتضران میریزدو هیچ نسلی ازهیچ منظری بر نمیخیزداز نوحه، از ردیف و قافیه، از شعر انجمننفرت میکنمکفتارهای فتوا، موقوفه خوارهاکه با سکوت شانهضم ِجنایت میکنندو یا که خود جنایت هضم می کنندازموریانه های معرّب، کرم عروضدردانه های "بیت" ، انگل ها- حافظان حدیث و آیه و آیتازشیخکان ِ شاعر - پرورده های سنت -وز توله های "سنت شکن"نفرت می کنماز صوفیانه، از شطحاز خرقه، از پوستاز لکه های فتح بر دست های دوستاز دوستان ِ با مندشمننفرت میکنموقتی که شا”
“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”
“ای مردمان اُرفالِس شما می توانید دهل را در پلاس بپیچید و سیم های ساز را پاره کنید اما کیست که بتواند چکاوک را از خواندن باز دارد”
“لانه ام در باغ صیاد است...سینه ام در هر دمی آماجگاه تیر بیداد است.پندگویان می دهندم پند:ماندنت بیهوده اینجا، ماندنت تا چندبال بگشا، دل بکن از این خطرخانهآشیان بردار از شاخی که هر دم در کف باد است.من ولی در باغ می مانم که باغم پر گل ِ یاد استوز فراز ِ چشم اندازم فراوان پرده ها پیدا:برگ افشان ِ درختان ِ تبر خوردهمرگ شبنم هاسرکشی ِ خارها و جست و جوی ریشه ها در خاکعطر ِ پنهان ِ بهاری زندگی آرا....آری آری من به باغ ِ خفته، می مانمباغ، باغ ماستپنج روزی بیش و کم، گر پایمال ِ پای صیاد است.”