“خاندان من از البسهی سیاه وحشت داشتندبر طناب رخت ما همیشه البسهی سفیدآویخته بوداما تو را هنگامی که با لباس سياه به خانهی ما آمدی پذیرفتندمادرم حتی به تو گیلاسهای سرخ تعارف کردگفته بودی: بگذار کبوتران بخرامندگیلاسهای سرخ پیر شونداسبان سیاه در آفتاب پاییزیسفید شوندکه خاندان من تو را بپذیرندکبوتران سفید به خانهی ما آمدندگیلاسهای سفید، پیر شدندسفید شدنداسبان سیاه سفید شدندخاندان من یکی پس از دیگری مردنددر آستانهی درچمدانهای فرسوده را که انبوه از لباسهای سیاه بودبه من سپردی وگفتی: من مسافرم”