“جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکندبه لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنملستر هم با زرنگی آرزو کرددو تا آرزوی دیگر هم داشته باشدبعد با هر کدام از این سه آرزوسه آرزوی دیگر آرزو کردآرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلیبعد با هر کدام از این دوازده آرزوسه آرزوی دیگر خواستکه تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...به هر حال از هر آرزویش استفاده کردبرای خواستن یه آرزوی دیگرتا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزوبعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدنجست و خیز کردن و آواز خواندنو آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتربیشتر و بیشتردر حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردندعشق می ورزیدند و محبت میکردندلستر وسط آرزوهایش نشستآنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلاو نشست به شمردنشان تا ......پیر شدو بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بودو آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودندآرزوهایش را شمردندحتی یکی از آنها هم گم نشده بودهمشان نو بودند و برق میزدندبفرمائید چند تا برداریدبه یاد لستر هم باشیدکه در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش هاهمه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد”