“این نامه را در قطار بخوان.باز کردی اگر چمدانت رادنبال خاطره هایی نگرد که هرگز نمی خواستی از تو جدا شوند.آن ها را من برداشتم تا سنگین نشود بارتوو جا باشد برای خاطرات جدیدت.برای مناین چمدان کوچک و این راه دراز هم می تواندبهانه فردا شود.”
“آدمی هرگز خود را پنهان نمی کند از نگاه خود اگر با دل در ریا نباشد. و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند خود را، روح خود را، بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد؟چه بسا مردمانی که می آیند و میروند بی که از خیالشان بگذرد این موهبت نیز وجود داشته است، موهبتی که انسان نه بس بخواهد، بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین، که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرد”
“صدای پاشنه های کفشتان در پیاده رو مرا به فکر راه هایی که نپیموده ام، راه هایی که به سان ِ شاخه های درخت پر از رشته های فرعی اند، می اندازد. شما در من وسوسه های دوران نوجوانی ام را بیدار کرده اید. من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور می کردم. در آن هنگام آن را درخت امکانات می نامیدم. تنها در لحظه های کوتاه زندگی را این چنین می بینیم. سپس زندگی همچون راهی نمایان می شود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است. همچون تونلی که از آن نمی توان بیرون رفت. با این همه جلوه ی درخت در ذهن ما همچون حسرت گذشته محو ناشدنی باقی می ماند...”
“یادم است روزی حوالی دیپلم با هم رفتیم به یک مهمانی. دخترها و پسرها می رقصیدند. تو پیشنهاد رقص دادی و من گفتم بلد نیستم. تو گفتی من هم بلد نیستم. من شانه هایم را بالا انداختم. تو کفشهایت را در آوردی و با صدای تپش قلبت رقصیدی. آرام آرام همه از دورت کنار رفتند. فکر می کردی چشم همکلاسی ها را چهار تا کرده ای از بس که خوب می رقصی. اصلا هم به من نگاه نمی کردی که داشتم از خجالت آب می شدم. اواسط مجلس، صاحبخانه ناگهان از پشت پیانو بلند شد و تنهایی برات کف زد. مادرانه در آغوشت کشید. گفت دخترم فیزیک بدن تو متناسب پیچ و خم های آهنگ نیست، مطمئن باش رقصندگان واقعی با هر آهنگی می رقصند. همین که دید نمی فهمی منظورش چیست، دست نوازش به سرت کشید. گفت تو ذاتا از رقص بیزاری. چون پدر و مادرت را می شناسم، توصیه می کنم به این جور مجلسها نروی و اگر ناچار شدی، تصویر نابی انتخاب کن برای کشیدن یا مثل برادرت دوربینی ببر برای عکس گرفتن..تو بی خداحافظی رفتی و دیگر هیچ وقت در مهمانی ها نرقصیدی. یکباره حسی پیدا کردی از سرگردانی و تنهایی. منتظر بودی کسی بیاید و بپرسد چه کاره ای، از کجا آمده ای. پدر و مادرت کیست.. سالها از من دوری کردی. چون فکر می کردی باعث تحقیر من و خودت شده ای.”
“خورشید را می دزدمفقط برای تو!میگذارم توی جیبمتا فردا بزنم به موهایتفردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم!فردا تو می فهمیفردا تو هم مرا دوست خواهی داشت . می دانم!آخ ... فردا!راستی چرا فردا نمی شود؟این شب چقدر طول کشیده...چرا آفتاب نمی شود؟یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته؟”
“با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من می خواستم که گم بشوم در حسار تو احساس می کنم که جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو”