“کوه با نخستين سنگها آغاز ميشودو انسان با نخستين درد.در من زندانی ستمگری بودکه به آواز زنجیرش خو نمی کرد-من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.”
“کوه با نخستین سنگها آغاز می شود و انسان با نخستین درد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم”
“کوه از نخستین سنگ آغاز می شود و انسان از نخستین درد”
“درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویمنامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته امو با لبانت برای همه سخن گفته امو دست هایت با دست های من آشناستو در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان”
“بهار بودکه آستانه کفشهای تو را پوشیدحالا تو با ستارههایی که ریشه در خون من دارندبه خانه آمدهایمیخواهیبرف این همه سال رادر دلم آب کنیکه چه؟من به رویاهای بلورین عادت کردهام”
“و اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم می زنم که با هر نفس گامی به تو نزدیکتر شوم و این است زندگی من”