“دردم از یار است و درمان نیز همدل فدای او شد و جان نیز هم”
“خورشید خانوم چارقد مشکی نمی خواسمثل شما با این سر و شکل و لباسکُپه ی نور ماه سبک تر از هواسخورشید خانوم رهاتر از من و شماسهر کی می خواد با کلاشیسر کلاس نقاشیپیرهن گلدار نکشیمخاطره ی یار نکشیمدرخت سرباز نکشیمبدتر از اون ساز نکشیمباید بدونه عاقبت دو بال پرواز می کشیمدرای این مدرسه رورنگی و دلباز می کشیمرو کاغذای بی صداساز می کشیم ، ساز می کشیم”
“ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر از تو خبر به نام و نشان است خلق را وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر جویندگان گوهر دریای صنع تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر”
“ما ز بالائیم و بالا می رویمما زدریائیم و دریا میرویمما از آنجا و از اینجا نیستیم ما ز بی جائیم و بی جا می رویمكشتی نوحیم در طوفان روحلاجرم بی دست و بی پا می رویمهمچو موج از خودبرآوردیم سرباز هم در خود تماشا می زدیماختر ما نیست در دورقمرلاجرم فوق ثریا می رویم ما ز بالائیم و بالا می رویم”
“زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست ... پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دستنرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان ... نیم شب، دوش به بالین من آمد بنشستسر فراگوش من آورد به آواز حزین ... گفت: «ای عاشق شوریدهی من، خوابت هست؟»عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند ... کافر عشق بود گر نشود باده پرستبرو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر ... که ندادند جز این تُحفه به ما روز اَلَستآن چه او ریخت به پیمانهی ما نوشیدیم ... اگر از خَمر بهشت است وگر باده مستخنده جام مِی و زلف گره گیرِ نگار ... ای بسا توبه که چون توبهی حافظ بشکست”