“برای دخترم ندا آقا سلطاندخترمسنت شان بودزنده به گورت کنندتو کشته شدیملتی زنده به گور می شود.ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارداو که پول مرگ تو را گرفتهشام حلال می خورد.تو فقط ایستاد ه بودیو خوشدلانه نگاه می کردیکه به خانه ات بر گردیاما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دیددخترمو خیل خیال های خوش آیندهبر در و دیوارش پرپر می زنند.تو مثل مرغ حلالی به دام افتادیمرغی حیرانکه مضطربانه چهره ی صیادش را جستجو می کندتو به دام افتادیهمچون خوشه ی انگوریکه لگدکوب شدو بدل به شراب حرام می شود.کیانند اینانپنهان بر پنجره ها، بام هاکیانند اینان در تاریکیکه با صدای پرنده ی خانگیپارس می کنند.کشتندت دخترمکشتندتتا یک تن کم شوداما تو چگونه این همه تکثیر می شوی.آه ندای عزیز منگل سرخی که بر گلوی تو روییده بودباز شدگسترده شدو نقشه ی ایران را در ترنم گلبرگ هایش فرو پوشانیدو اینانی که ندا داده اندبلبلانندمیلیون ها تن که گرد گلی نشستهو نام تو را می خوانند.یعنی ممکن است صداشان را که برای تو آواز می خوانند نشنوییعنی پنجره ات را بستند که صدای پیروزی خود را هم نشنویببین که چه آرام سر بر بالش می گذارداو که صید حلال می خورد”
“تمامی مردگان را که نمی شناسیمسایه سارانی رمیده از میان شاخه های خمیده می گذرندو تنهاصدای یکی آشناستآن که زمزمه هایش را از گلوی ما آواز می دهد.آنگاهچکمه های مان را می پوشیماز پی او می دویمو به خاطرات گذشته بدل می شویم.”
“حکایت باران بی امان استاین گونه که من دوستت می دارمشوریده وار و پریشانبر خزه ها و خیزاب هابه بیراهه و راهها تاختنبی تاب، بی قراردریایی جستنو به سنگچین باغ بسته دری سر نهادنو تو را به یاد آوردنحکایت بارانی بی قرار استاین گونه که من دوستت می دارم”
“عمرحسرت جشنی است بیکرانکه هلهله اشاز پس دیوارها به گوش می رسد.”
“می خواستم جهان رابه قواره ی رویاهایم در آورمرویاهایم به قواره ی دنیا در آمد”
“بر نمیگردند شعرهابه خانه نمیروندتا برگردیو دست تکان دهیروبانهای سفید را در کف شعرها ببین که چگونه در باران میلرزندروبانهای سفید، پیچیده بر گل سرخهای بیتاب را ببینبر نمیگردند شعرهاپراکنده نمیشوندبه انتظار تو در باران ایستادهاندو به لبخندی، به تکان دستی، دل خوشند”