“انسان زاده شدن تجسّدوظيفه بود:توان دوستداشتن ودوستداشتهشدنتوان شنفتنتوان ديدن و گفتنتوان اندُهگين و شادمانشدنتوان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سُويدای جانتوان گردن به غرور برافراشتن درارتفاع شُکوهناک فروتنيتوان جليل به دوش بردن بارامانتو توان غمناک تحمل تنهاييتنهاييتنهاييتنهايي عريان انساندشواری وظيفه استفرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بوداما يگانه بود و هيچ کم نداشت”
“اصفهان آزارم میداد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم به من همینطور. اما اصفهان نه. به من کار داشت. من هم به او. هر جا که پا میگذاشتم، چیزی بود که آزارم میداد. چه چیزی که به همان صورتی که از بچگی دیده بودم هنوز مانده بود و چه چیزی که از آن صورت درآمده بود و چیز دیگر شده بود. و همهی چیزهایی که در اصفهان بود یکی از این دوتا چیز بود. خیابانهای پهنی که به جای کوچههای باریکِ سابق کشیده بودند همانقدر غمانگیز بود که کوچههای باریک و محلههای قدیمی دستنخورده.”
“وقتی دکتر خانواده برای وصول طلبش فشار آورد، تمام خانوادهی مارکس حدود ده هفته در خانهی دوستی به نام پیتر ایماندت در کمبرول مهمان شدند و پس از آن هم خود کار سه ماه دیگر در منچستر و در خانهی انگلس پنهان شد. این تنها یکی از چندین سفر او به منجستر بود و در همین سفرها بود که او نگاهی به دنیای ماشین و بخار و تولید سرمایهداری در عمل انداخت.”
“اندیشه مکن که بهار است و تو نرگس و سوسن نیستیبه حسرت زنده رود زنده نمی شود رود،خاکت را زیر و رو کنریشه و آبی مباد که نمانده باشد،سقفی دارد زندگیکف نیستی ناپدید است،به رنگ و بوی تو خود شادمان می توان بود”
“آنچه دیروز در تو باز ایستاد همان جهانی بود که مردم برایت نقش زده اند۰ میدانی از لحظه ای که به دنیا می آییم آدمها به ما میگویند که جهان چنین است و چنان و اینطور است و آنطور و ما طبعاً ناگزیر از آنیم که جهان را آنگونه بنگریم که برایمان نقش زده اند۰دون خوان ماتوس خطاب به کارلوس کاستاندا ــ سفر به دیگر سو”
“امروز كشف مهمي كردم. اين كشف محصول سه ماه تفكر تامل و مراقبه است. من به طرز غريبي كه اين كلمات هرزه نمي توانند بگويند چه قدر از اين كشف هيجان زده ام. آنقدر كه دلم مي خواهد بروم بالاي ساختمان و فرياد بكشم. من امروز دريافتم كه سرانجام همه بي گمان همه و بدون هيچ استثنايي خواهيم مرد. من امروز اين واقعيت را اين يقين يگانه و يكتا را كه بي ترديد و تا صد سال ديگر هيچ اثري از ما نخواهد بود از عمق جان دريافتم. من از اين حقيقت از اين عدالت محض از اين تنها عدالت مطلق هستي كه هيچ عدالتي به وضوح و شفافيت و شكوه و قطعيت و معناداري آن نيست از اين كه تنها تا صد سال فقط تا صد سال ديگر حتي يك نفر از ما شش ميليارد آدمي كه حالا مثل كرم روي اين تل خاكي در هم مي لوليم وجود نخواهيم داشت به طرز به شدت شكرآوري خوش حالم...”