“چرا به‌یاد نمی‌آورم؟همیشه‌ی بودن، با هم بودن نیستچرا به‌یاد نمی‌آورم؟از هرچه تو را به یاد من می‌آورد، نامی نیستباران می‌آمد، گفتی بیا به کوه برویم”

سید علی صالحی

سید علی صالحی - “چرا به‌یاد نمی‌آورم؟همیشه‌ی بودن، با هم...” 1

Similar quotes

“همسفر! در این راه طولانی که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی. هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است عزیز من! دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است. عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست . من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری. عزیز من! اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد . بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم..بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل . اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست . سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.. بیا بحث کنیم. بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم. بیا کلنجار برویم . اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم. بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم. بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .عزیز من! بیا متفاوت باشیم”

چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهيمي
Read more

“درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویمنامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته امو با لبانت برای همه سخن گفته امو دست هایت با دست های من آشناستو در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان”

احمد شاملو
Read more

“در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز که چه ؟حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟و جدايي با درد ؟و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟سينه ام اينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند ”

حمید مصدق
Read more

“هملت: من افیلیا را دوست می‌داشتم. اگر محبت چهل هزار برادر را روی هم می‌گذاشتید با عشق من برابری نمی‌کرد. (به لایرتیس –برادر افیلیا) تو برای خاطر او چه کارهایی حاضر هستی بکنی؟کلادیوس: لایرتیس، او دیوانه است.گرترود: شما را به خدا، راحت‌اش بگذارید.هملت: بگو ببینم. اشک می‌ریزی؟ می‌جنگی؟ گرسنه‌گی می‌کشی؟ بدن خودت را پاره پاره می‌کنی؟ زهر می‌نوشی؟ نهنگ می‌خوری؟ من هم حاضرم همه این کارها را بکنم. آمده‌ای اینجا شیون بکنی! خودت را در گور می‌اندازی که بیش از من اظهار تالم کرده باشی؟ خودت را پهلوی او زنده به گور می‌کنی؟ من هم می‌کنم. سخن از کوه می‌گویی؟ بگو بیایند روی من و اُفیلیا میلیون‌ها پیمانه خاک بریزند چنانکه قُله‌ی کوه مزار ما جرم سوزان خورشید را بخراشد، و کوه اوسا در مقابل آن مانند خاکی بر چهره‌ی زمین بیش‌تر نباشد. ها! اگر تو بخواهی پریشان بافی کنی من بیش از تو پریشان خواهم گفت.هملت، پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی اول ترجمه‌ی مسعود فرزاد”

William Shakespeare
Read more

“جایم را با کسی پر خواهی کرداو هم تو را خواهد بوسیدو به تو خواهد گفت که زیباییاما به مرور از تک و تاخواهی افتادچون نه بوسه‌هایش مغناطیس بوسه‌های مراخواهد داشتنه شعر می‌داند چیستکه زیبایی مفردت را مضاعف کند در جمع”

سجاد گودرزی
Read more