“ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم توییماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم توییردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم توییای نسیم بیقرار روزهای عاشقیهر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم توییسایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشتآتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم توییباد پیراهن کشید از دست گلها ناگهانعطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم توییچون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمتغنچهای سر در گریبان شد، گمان کردم توییکشتهای در پای خود دیدی یقین کردی منمسایهای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی”
“دریغا که بار دگر شام شد / سراپای گیتی سیه فام شد همه خلق را گاه آرام شد / مگر من، که رنج و غمم شد فزون جهان را نباشد خوشی در مزاج / بجز مرگ نبود غمم را علاج ولیکن در آن گوشه در پای کاج / چکیده ست بر خاک سه قطره خون”
“از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد رسوای جهانِ پرده در خواهی شد از خواب درآی ای دلِ سرگشته که زود تا چشم زنی به خواب درخواهی شد”
“در حیطه افکارم فرسنگها در سایه سفر کردم.”
“او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجماز بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم ”
“من در این تاریکی ریشه ها را دیدمو برای بته نورس مرگ، آب را معنی کردم”