“،با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم،وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم،از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید،یک لحظه به هیچ کس نمیپردازیم”
“از کس چو سخن نمیپذیری آخر آگه نشوی تا بنمیری آخر چندان بدوی از پی شهوت که مپرس یک گام به صدق برنگیری آخر”
“هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت گاه از بس و گه زپیش میباید رفت در گردِ جهان دویدنت فایده نیست گردِ سر و پای خویش میباید رفت”
“/اوّل دل من بر سر غوغا بنشست/هر دم به هزار گونه سودا بنشست/و آخر چو بدید کان همه هیچ نبود/از جمله طمع برید و تنها بنشست”
“\نه دین حق و نه دین زردشت مرا\بر حرف بسی نهند انگشت مرا\کس نیست درین واقعه هم پشت مرا\قصّه چه کنم غصّهٔ تو کشت مرا”
“گر مرد رهی میان خون باید رفتوز پای فتاده سرنگون باید رفتتو پای به راه در نه و هیچ مپرسخود راه بگویدت که چون باید رفت”
“نفست چه کند چو بند نگشایندش با ره که شود که راه ننمایندش با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا فرمان نبرد تا که نفرمایندش”