“ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم توییماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم توییردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم توییای نسیم بیقرار روزهای عاشقیهر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم توییسایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشتآتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم توییباد پیراهن کشید از دست گلها ناگهانعطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم توییچون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمتغنچهای سر در گریبان شد، گمان کردم توییکشتهای در پای خود دیدی یقین کردی منمسایهای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی”