“یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزندنه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزندنهقید احساسش را میزند”

چارلز بوکوفسکی

Explore This Quote Further

Quote by چارلز بوکوفسکی: “یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزندنه اینکه… - Image 1

Similar quotes

“همیشه یک نفر هست که روز آدم را خراب کند . البته اگر به قصد نابودی کل زندگی ات نیامده باشد”


“بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین- عاشق شدن- آنقدر بخندی که دلت درد بگیره- بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری- برای مسافرت به یک جای زیبا بری- به آهنگ مورد علاقه ات از رادیو گوش بدی- به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی- از حموم که اومدی بیرون ببینی حوله ات گرمه- آخرین امتحانت رو پاس کنی- کسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه- توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی‌کردی پول پیدا کنی- برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی- تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه- بدون دلیل بخندی- بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه- از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می‌تونی بخوابی- آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما میاره- عضو یک تیم باشی- از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی- دوستای جدید پیدا کنی- کسی باشه که وقتی اونو میبینی دلت هری بریزه پایین- لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی- کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی- یه دوست قدیمی رو دوباره ببینی و ببینی که فرقی نکرده- عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی- یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره- یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ... باز هم بخندی”


“وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود”


“انسان چگونه حسی ست ، من چگونه حسی هستم وقتی خودم را ،بارانی ام را ، شال گردنم را و چمدانم را با خود حمل می کنم از جایی که نمی شناسم به جایی که فقط یک احتمال هست برایِ آسودن؟ من چگونه حسی هستم ووقتی ذهنم شاخه ،شاخه،شاخه است که من در هر شاخه اش اسیر و اسیر و اسیرم به جستجویِ نیافتن و نبودِ آنچه در جستجویش هستم”


“دوستی خالص‌ترین عشق است. دوستی والاترین صورت عشق است جایی که چیزی نمی‌خواهی، شرطی قائل نمی‌شوی، جایی که ایثار کردن عین لذت است. یکی بسیار نصیب می‌برد، اما این اصل نیست، این نصیب خودبه‌خود پیش می‌آید. انسان نیاموخته است که زیبایی‌های تنهایی را دریابد. او همیشه آوارهٔ جستن نوعی پیوند است، می‌خواهد با کسی باشد – با یک دوست، با یک پدر، با یک همسر، با یک فرزند، با یکی و کسی... اما نیاز اساسی آن است که به گونه‌ای فراموش کنی که تنهای.”


“دیگر به راستی می دانستم درد یعنی چه. درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوشی نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آنکه بتواند رازش را برای کسی تعریف کند.، دردی که انسان را بدون قدرت دست و سر باقی می گذارد و انسان حتی یارای آن را ندارد که سرش را روی بالشت حرکت دهد. ”