“داشتم از این شهر می رفتمصدایم کردیجا ماندماز کشتی ای که رفت و غرق شدالبتهاین فقط می تواند یک قصه باشددر این شهر دود و آهندریا کجا بود که من بخواهم سوار کشتی شوم وتو صدایم کنیفقط می خواهم بگویمتو نجاتم دادیتا اسیرم کنی”
“مرد سر قرار نیامد.زن هم همین طور.هر کدام از آن ها می خواست به دیگری ثابت کند که می تواند سر قرار نیاید، اما این ظاهر قضیه بود. آن ها همدیگر را می پاییدند از پشت درختان پارک.”
“این شهرشهر قصه های مادر بزرگ نیستکه زیبا و آرام باشدآسمانش راهرگز آبی ندیده اممن از اینجا خواهم رفتو فرقی هم نمی کندکه فانوسی داشته باشم یا نهکسی که می گریزداز گم شدن نمی ترسد”
“ماه از پنجره کوچیدبهار از درختگوزن از قصهو شعری که می گفتمدیگر ادامه نیافتهمه چیز تمام شدسوار قطار شدی و رفتیحالا بایددر شهری دور باشیدر قلب من چکار می کنی!؟”
“عشق را بدون بزک میخواستیمدنیا را بدون تفنگروی دیوارهای سیاهگل سرخ نقاشی کردیمرهگذران به ما خندیدندبه ما خندیدند رهگذرانما فقط نگاه کردیمجادههادور شهر گره خورده بودنددر شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم: قطاری که ما را از این جا نبردقطار نیست”
“تو ماه رابیشتر از همه دوست می داشتیو حالاماه هر شبتو را به یاد من می آوردمی خواهم فراموشت کنماما این ماهبا هیچ دستمالیاز پنجره ها پاک نمی شود”
“کنار دریـــاعاشق باشیعاشق تر می شویو اگر دیــوانهدیوانه تر... این خاصیت دریاستبه هـــمه چــــیز وسعتی از جنون می بخشد”