“گر من از سرزنش مدعیان اندیشمشیوه مستی و رندی نرود از پیشمزهد رندان نوآموخته راهی بدهیستمن که بدنام جهانم چه صلاح اندیشمشاه شوریده سران خوان من بی‌سامان رازان که در کم خردی از همه عالم بیشمبر جبین نقش کن از خون دل من خالیتا بدانند که قربان تو کافرکیشم”

حافظ

حافظ - “گر من از سرزنش مدعیان اندیشمشیوه مستی و رندی...” 1

Similar quotes

“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”

مسعود فردمنش
Read more

“برای من که در بندم چه اندوه آوری ای تنفراز وحشت داری فرود خنجری ای تنغم آزادگی دارم ،به تن دلبستگی تا کی؟به من بخشیده دلتنگی شکستن های پی در پیدر این غوغای مردم کش، در این شهر به خون خفتنخوشا در چنگ شب مردن ولی از مرگ شب گفتندر آوار شب ودشنه چکد از قلب من خونابکه می بینم من عاشق چه ماری خفته در محرابخوشا از بند تن رستن پی آزادی انساننمی ترسم من از بخشش که اینک سر که اینک جاندر این غوغای مردم کش، در این شهر به خون خفتنخوشا در چنگ شب مردن ولی از مرگ شب گفتنچرا تن زنده و عاشق، کنار مرگ فرسودنچرا دلتنگ آزادی، گرفتار قفس بودنقفس بشکن که بیزارم، از آب و دانه در زندانخوشا پرواز ما حتا به باغ خشک و بی باراناگر پیرم اگر برنا، اگربرنای دل پیرمبه راه خیل جان بر کف که می میرند می میرماگر سرخورده از خویشم من مغرور دشمن شادبرای فتح شهر خون تو را کم دارم ای فریاددر این غوغای مردم کش ، در این شهر به خون خفتنخوشا در چنگ شب مردن ولی از مرگ شب گفتن”

ایرج جنتی عطائی
Read more

“هرگز از مرگ نهراسيده‌اماگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود.هراس ِ من باري همه از مردن در سرزميني‌ست که مزد ِگورکن از بهاي ِ آزاد‌ي ِ آدمي افزون باشد”

احمد شاملو
Read more

“صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنمتا به کی در غم تو ناله شبگیر کنمدل دیوانه از آن شد که نصیحت شنودمگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنمآن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهاتدر یکی نامه محال است که تحریر کنمبا سر زلف تو مجموع پریشانی خودکو مجالی که سراسر همه تقریر کنمآن زمان کارزوی دیدن جانم باشددر نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنمگر بدانم که وصال تو بدین دست دهددین و دل را همه دربازم و توفیر کنمدور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگویمن نه آنم که دگر گوش به تزویر کنمنیست امید صلاحی ز فساد حافظچون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم”

حافظ
Read more

“آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي، از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم. ”

فريدريش نيچه
Read more