“حسرت همیشگی حرفهای ما هنوز ناتمام...تا نگاه می کنی: وقت رفتن استبازهم همان حکایت همیشگی !پیش از آنکه با خبر شویلحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود آی... ای دریغ و حسرت همیشگیناگهان چقدر زود دیر می شود!”
“هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم اندوه من انبوه تر از دامن الوند بشکوه تر از کوه دماوند غرورم یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است تنها سر مویی ز سر موی تو دورم ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش تو قاف قرار من و من عین عبورم بگذار به بالای بلند تو ببالم کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم”
“تنها که می شوم.یادم می افتد که رفتنی شده ای.من هنوز چمدانم را نبسته ام.بس که نشسته اموبه ناخن های دستم خیره شده ام.تو امروز زیباتری.... موهایت را از این کوتاه تر نکن.بگذار باد ،فرصت کند تا پریشان ترش کند.گندمزار دور دست مرا.... کسی چه می داند؟شاید با رفتنتباد هم مرا فراموش کنددلش برایم بسوزدودیگر هیچ وقتدر حوالی دلتنگی من پرسه نزند.. انگار رفتنی شده ای.من هنوز چمدانم را نبسته ام.این بوسه خداحافظی نیست!همیشه دیر می کنم.آن قدر که؛در پیچ کوچه گم می شوی.در کدام پیچ؟در کدام کوچه؟ کسی چه می داند؛خبر های بد از کدام سمت می آید؟و چرا بادبه گندمزار که می رسد.باران می بارد؟”
“کوه با نخستین سنگها آغاز می شود و انسان با نخستین درد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم”
“با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من می خواستم که گم بشوم در حسار تو احساس می کنم که جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو”
“ذهن های ما توسط قانون تاثیر معکوس اداره می شود . ما با همان چیزی برخورد می کنیم که بسیار زیاد مراقب هستیم به آن برنخوریم ، زیرا آگاهی ما فقط روی آن متمرکز می شود .”
“و قاف حرف آخر عشق است آن جا که نام کوچک من آغاز می شود”