“آدمک برفی خسیس بودتا میانه تابستان ماندکسی ندانستقلب گداخته مندر درونش می طپید و پنهان بودو او عاشقانه مقاومت می کرد”
“تکگویی ماندگار سینما و تئاتر ایران«بهمن مفید» در فیلم «قیصر»«من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامونم بود. (کریم آبمنگل. میشناسیش.) آره، از ما نه، از اونا آره، که بریم دوا خوری. تو نمیری، به موت قسم اصلا ما تو نخش نبودیم. آره، نه، گاز، دنده، دم هتل کوهپایۀ دربند اومدیم پایین. یکی چپ، یکی راست، یکی بالا، یکی پایین، عرق و آبجو جور شد؛ رو تخت نشسته بودیم داشتیم میخوردیم. اولی رو رفتیم بالا به سلامتی رفقا، لولِ لول شدیم. دومی رو رفتیم بالا به سلامتی جمع، پاتیل پاتیل شدیم. سومی رو، اومدیم بریم بالا، آشیخ علی نامرد ساقی شد. گفت: برین بالا؛ مام رفتیم بالا. گفت: به سلامتی میتی [مهدی]، تو نمیری، به موت قسم خیلی تو لب شدم. این جیب نه، اون جیب نه، تو جیب ساعتی، ضامندار اومد بیرون. رفتم و اومدم، دیدم کسی رو زمین خوابیدهاس. پریدم تو اُتول. اومدم دم کوچه مهران، بغل این نُرقهفروشیه. [نقرهفروشی] اومدم پایین، یه پسره هیکل میزونه ـ اینجوریه ـ زد بههم، افتادم تو جوب. گفتم: هتهته گفت: عفت. یکی گذاشت تو گوشم. گفتم نامردا. دومیشم زد؛ از اولیش قایمتر زد. دست کردم جیبم که برم و بیام؛ چشامو وا کردم دیدم مریضخونه روسام. [مریضخانۀ روسها = بیمارستان شوروی]حالا ما به همه گفتیم زدیم. شومام بگین زده. آره! خوبیت نداره؛ واردی که. . .»”
“انسان های بزرگ وقت برای ماتم ندارند چرا که می دانند فرصت های دنیا کوتاه است. -نامه ی کاترین بزرگ به امینه”
“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”
“همه رفتن کسی دور و ورم نیستچونین بی کس شدن در باورم نیست”
“تمام روزمرا لمس کنپشت پنجره ی پیشانی اتنفس می کشمو تو خنک می شویدر رقص کاجورق ها دستهاین من امآس خاجو توطعم ترش این گوجه های سبزمی مکم تو رامن بزاق می شومدر تو فرو می رومو جنین مندر چشم های تولگد می زندبه هر چهغریبی و تنهایی ست”
“مردی پیش روان پزشک می رود و به او می گوید که برادرم فکر می کند یک مرغ است. پزشک به او پاسخ می دهد که به سادگی به برادرت بگو که مرغ نیست و تمام. ولی مرد در جوابش می گوید: ما به تخم مرغ هایش نیاز داریم!”