“تو ماه رابيشتر از همه دوست ميداشتيو حالاماه هر شبتو را به ياد من ميآورد.ميخواهم فراموشت كنماما اين ماهبا هيچ دستمالياز پنجرهها پاك نميشود”
“تو ماه رابیشتر از همه دوست می داشتیو حالاماه هر شبتو را به یاد من می آوردمی خواهم فراموشت کنماما این ماهبا هیچ دستمالیاز پنجره ها پاک نمی شود”
“ديگر از اين همه سلام ضبط شده بر اداب لاجرم خسته ام بيا برويم/ ان سوي هر چه حرف و حديث امروز است هميشه سكوتي براي ارامش و فراموش ما باقيست/ ميتوانيم بدون تكلم خاطره اي حتي كامل شويم/ ميتوانيم دمي در برابر جهان به يك واژه ساده قناعت كنيم/ من حدس ميزنم از اواز ان همه سال و ماه هنوز بيت ساده اي از غربت گريه را به ياد اورم/ من خودم هستم بي خود اين اينه را روبروي خاطره نگير/هيچ اتفاق خاصي نيفتاده است/ تنها شبي هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزار ساله برخاستم”
“آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي، از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم. ”
“امروز كشف مهمي كردم. اين كشف محصول سه ماه تفكر تامل و مراقبه است. من به طرز غريبي كه اين كلمات هرزه نمي توانند بگويند چه قدر از اين كشف هيجان زده ام. آنقدر كه دلم مي خواهد بروم بالاي ساختمان و فرياد بكشم. من امروز دريافتم كه سرانجام همه بي گمان همه و بدون هيچ استثنايي خواهيم مرد. من امروز اين واقعيت را اين يقين يگانه و يكتا را كه بي ترديد و تا صد سال ديگر هيچ اثري از ما نخواهد بود از عمق جان دريافتم. من از اين حقيقت از اين عدالت محض از اين تنها عدالت مطلق هستي كه هيچ عدالتي به وضوح و شفافيت و شكوه و قطعيت و معناداري آن نيست از اين كه تنها تا صد سال فقط تا صد سال ديگر حتي يك نفر از ما شش ميليارد آدمي كه حالا مثل كرم روي اين تل خاكي در هم مي لوليم وجود نخواهيم داشت به طرز به شدت شكرآوري خوش حالم...”
“پاسبان خواب است گنجشکهای بالای باغ برای عقابِ مُرده عَزا گرفتهاندگوش کن دوستِ من او که شمشيرش به اَبر میرسد در زندگی هرگز هيچ گُل سرخی نبوييده است بگذار بخوابد برای شکارِ ماه آمده است فردا صبح با پوتينهای پاره به خانه باز خواهد گشت گنجشکها ماه را دوست میدارند فردا صبح از هر کدامِ شما پرسيد چه خبر؟ بگوييد روز آمد و ماه را با خود بُرد”