“در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر بردبا فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داددر نوای ساز باید ناله های روح را گم کردجام اگر بشکست؟ساز اگر بگسست؟شعر اگر دیگر به دل ننشست؟”
“مگر نه این که غمی سهمگین به دل داریممگر نه این که به رنجی گران گرفتاریمنشاطمان را باید همیشه چون خورشیدبلند و گرم در اعماق جان نگه داریم”
“نه !هرگز شب را باور نکرده بودم چرا که در فراسوی دهليزهايش به اميد دريچهای دل بسته بودم”
“مشت میکوبم بر درپنجه میسایم بر پنجرههامن دچار خفقانم، خفقانمن به تنگ آمدهام از همه چیزبگذارید هواری بزنمآی! با شما هستماین درها را باز کنیدمن به دنبال فضایی میگردملب بامیسر کوهیدل صحراییکه در آنجا نفسی تازه کنممی خواهم فریاد بلندی بکشمکه صدایم به شما هم برسد!من هوارم را سر خواهم داد!چاره درد مرا باید این داد کنداز شما خفتهی چند!چه کسی میآید با من فریاد کند”
“اگر در کهکشانی دوردلی یک لحظه در صد سالیاد من کندبی شکدل من در تمام لحظه های عمربه یادش می تپد پرشور”
“ستاره را گفتم _ کجاست مقصد این کهکشان سر گشته؟ کجا به اب رسد تشنه با فریب سراب؟ ستاره گفت که خاموش ! لحظه را دریاب.”
“گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگهفت رنگش میشود هفتاد رنگ”