“دستانت را گرفتندو دهانت را خرد كردند به همین سادگی تمام شدی از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم كلماتم را بشويم آنطور كه خون لبهايت را شستند و خون لبهايت بند نمي آمد تو را شهيد نمي خوانم تو كشته ي تاريكي هستي كشته ي تاريكي اين شعر نيست چشمان كوچك توست كه در تاريكي ترسيده است در تنهايي گريه كرده اعتراف كرده است نميخواهم از تو فرشتهاي بسازم با بالهاي نامرئي تو نيز بي وفا بودي بی پروا می خندیدی گاهي دروغ مي گفتي تو فرشته نبودي اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود با حوریان شیرین هماغوشی می کند با بزرگان محشور می شود تو بزرگ نبودي مال همين پائين شهر بودي اين شعر نيست خون دهان توست كه بند نمي آيد”
“در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز که چه ؟حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟و جدايي با درد ؟و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟سينه ام اينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند ”
“با تو حرف مي زنمكه مقتول توام. تمام آن لحظه ها به تو خيره شدمنمي توانستي به چشمانم نگاه كني گفتي صورتم را بچرخانمتا تازيانه ات بي پروا بتازد"چقدر شرمگيني تو" هيچ كس نمي داندبه گردنم خيره شديو هوسي دور در دلت ريشه كردامّا آيه هاي روشني را از بر بودي" اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"" اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"و شيطان گريخته بودو باز من ماندم و تو"چقدر شبيه مني تو". " انگشتانت را مي شناسمما فرزند يك آدميم "اين آخرين جملهام بودپيش از آنكه انگشتانت با رگهاي گردنم بياميزد.مرا ببخشكاش مي توانستمناله زيباتري بكشم تا هر شب اينگونه نترسيكاش يك صبح از خواب برخيزيو يادت برود كه قاتل مني. آن باد پنهان شاخه هاآن پرنده ي ناشناس بر كلكينآن سايه آرام همراهتاين صداي موهوم در ذهنت منمدست خودم نيستحرفهای بسیاری دارم. ما هر دو مردگانيمتنها تو نفس مي كشي و من نميتوانماما وقتي دستهايت را در آب ميشويينفست بند مي آيدبا من حرف بزنكه مقتول توام.”
“درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویمنامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته امو با لبانت برای همه سخن گفته امو دست هایت با دست های من آشناستو در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان”
“به شب تکیه داده ام و با صدای تو فکر می کنم؛ شب همیشه با من صمیمی است؛ کنار من چهارزانو می نشیند و با مداد رنگی های کودکیم ماه را خط خطی می کند؛ دستانش پر از زخم پنجره هاست.... و سکوت را در دهان می جود آرامچیستا یثربی”
“عجيــــــب است كه شانه هاي آدم اين همـــهتنــــــــها و درمانده شود.آخر سر,مثل اينكه مال تو نيستند و احســاسمي كني كه با تو بيگانه اند و كسي فراموش كرده و آن ها را جــــــــــا گذاشته است”