“تو يا میتوانی عاشقش بشوی يا اگر مثل من جای عشقات ساب رفته است فقط میتوانی خيره شوی به آن بناگوش ظريف؛ به خواب موها پشت لالهی گوش؛ و آرام، با صدايی که انگار از تهِ يک سردابِِ ظلمانی میآيد، بگويی: «تو فشار را اندازه نگير جيگر، خسته میشی» و اين را طوری بگويی که انگار داری يکی از اوراد قديمی را ميخوانی. همان وردی که برهها میخوانند وقتی به پيشانيشان حنا میبندند تا بعد ببرندشان به قربانگاه. همان وردی که من هميشه میخوانم. چون هميشه هی تکهای از مرا میبرند و میاندازند جلوی سگ. چون هميشه چيزی در من هست که اضافیست. مطلقاٌ اضافی”