“می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند این چهره ی گم گشته در ایینه خود را نمی داند می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد ایینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانمحال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند می گویمش ‚ می گویمش ‚ چیزی از این ویران نخواهی یافت کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند می گویمش ‚ آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند”

محمد علی بهمنی

محمد علی بهمنی - “می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی...” 1

Similar quotes

“امکان دارد انسان غیر مذهبی فکر کند شری که در خفا مرتکب می شود، نادیده می ماند. اما این را نیز به خاطر داشته باشید که اگر انسان غیر مذهبی فکر کند کسی از بالا مواظب او نیست، در عین حال درست به همین دلیل هم می داند کسی او را عفو نخواهد کرد....این شخص به مراتب بیش از دینداران امکان دارد بکوشد با اعتراف در حضور جمع خود را تطهیر کند. این شخص از دیگران طلب عفو خواهد کرد....و به همین دلیل پیشاپیش می داند باید دیگران را ببخشاید”

امبرتو اکو
Read more

“تنها که می شوم.یادم می افتد که رفتنی شده ای.من هنوز چمدانم را نبسته ام.بس که نشسته اموبه ناخن های دستم خیره شده ام.تو امروز زیباتری.... موهایت را از این کوتاه تر نکن.بگذار باد ،فرصت کند تا پریشان ترش کند.گندمزار دور دست مرا.... کسی چه می داند؟شاید با رفتنتباد هم مرا فراموش کنددلش برایم بسوزدودیگر هیچ وقتدر حوالی دلتنگی من پرسه نزند.. انگار رفتنی شده ای.من هنوز چمدانم را نبسته ام.این بوسه خداحافظی نیست!همیشه دیر می کنم.آن قدر که؛در پیچ کوچه گم می شوی.در کدام پیچ؟در کدام کوچه؟ کسی چه می داند؛خبر های بد از کدام سمت می آید؟و چرا بادبه گندمزار که می رسد.باران می بارد؟”

نیلوفر لاری پور
Read more

“آدمی هرگز خود را پنهان نمی کند از نگاه خود اگر با دل در ریا نباشد. و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند خود را، روح خود را، بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد؟چه بسا مردمانی که می آیند و میروند بی که از خیالشان بگذرد این موهبت نیز وجود داشته است، موهبتی که انسان نه بس بخواهد، بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین، که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرد”

محمود دولت‌آبادی
Read more

“خداوندا، کفر نمی گویم، پریشانم. چه میخواهی تو از جانم. مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است. چه رنجی می کشد آنکس که انسان است واز احساس سرشار است ”

علی شریعتی
Read more

“باور نمی کند، دل من مرگ خویش رانه، نه من این یقین را باور نمی کنمتا همدم من است، نفسهای زندگیمن با خیال مرگ دمی سر نمی کنمآخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟آخر چگونه، این همه رویای نو نهالنگشوده گل هنوزننشسته در بهارمی پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟در من چه وعده هاستدر من چه هجرهاستدر من چه دستها به دعا مانده روز و شباینها چه می شود ؟آخر چگونه این همه عشاق بی شمارآواره از دیاریک روز بی صدادر کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟باور کنم که دخترکان سفید بختبی وصل و نامرادبالای بامها و کنار دریاچه هاچشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گوربی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاکباور کنم که دلروزی نمی تپدنفرین برین دروغ، دروغ هراسناکپل می کشد به ساحل آینده شعر منتا رهروان سرخوشی از آن گذر کنندپیغام من به بوسه لبها و دستهاپرواز می کندباشد که عاشقان به چنین پیک آشتییک ره نظر کننددر کاوش پیاپی لبها و دستهاستکاین نقش آدمیبر لوحه زمانجاوید می شوداین ذره ذره گرمی خاموش وار مایک روز بی گمانسر می زند جایی و خورشید می شودتا دوست داری امتا دوست دارمتتا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهرتا هست در زمانه یکی، جان دوستدارکی مرگ می تواندنام مرا بروبد از یاد روزگار ؟بسیار گل که از کف من برده است باداما من غمینگلهای یاد کس را پرپر نمی کنممن مرگ هیچ عزیزی راباور نمی کنممی ریزد عاقبتیک روز برگ منیک روز چشم من هم در خواب می شودزین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیستاما درون باغهمواره عطر باور من، در هوا پر است”

سیاوش کسرایی / Siavash Kasraee
Read more