“چه سعادتی است وقتی که برف می بارد دانستن اینکه تن پرنده ها گرم است”
“کار جهان بدست توست عقل بدست کس مدهاصل تویی خویش شناس آب به خار و خس مده”
“هرگز از مرگ نهراسيدهاماگرچه دستاناش از ابتذال شکنندهتر بود.هراس ِ من باري همه از مردن در سرزمينيست که مزد ِگورکن از بهاي ِ آزادي ِ آدمي افزون باشد”
“اگر که از کلمات می نوشیدیمچنانکه از چشمه ایو از کلمات می خوردیمچون نان گندمو با کلمات می زیستیم شاید هرگز نمی مردیم”
“این نامه را در قطار بخوان.باز کردی اگر چمدانت رادنبال خاطره هایی نگرد که هرگز نمی خواستی از تو جدا شوند.آن ها را من برداشتم تا سنگین نشود بارتوو جا باشد برای خاطرات جدیدت.برای مناین چمدان کوچک و این راه دراز هم می تواندبهانه فردا شود.”
“سلام! حال همهی ما خوب است ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند با اين همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی میگذرم که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه اين دلِ ناماندگارِ بیدرمان! تا يادم نرفته است بنويسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود میدانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازهی باز نيامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببين انعکاس تبسم رويا شبيه شمايل شقايق نيست! راستی خبرت بدهم خواب ديدهام خانهئی خريدهام بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیديوار ... هی بخند! بیپرده بگويمت چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد فردا را به فال نيک خواهم گرفت دارد همين لحظه يک فوج کبوتر سپيد از فرازِ کوچهی ما میگذرد باد بوی نامهای کسان من میدهد يادت میآيد رفته بودی خبر از آرامش آسمان بياوری!؟؟؟ نه ریرا جان نامهام بايد کوتاه باشد ساده باشد بی حرفی از ابهام و آينه، از نو برايت مینويسم حال همهی ما خوب است اما تو باور نکن!!”